انسان تنها ؛ خانه باشد یا سفر ؛ تنهاست !
روز شادی همه کس یاد کند از یاران یاری آنست که ما را شب غم یاد کنید
آن ها که اهل صلحند بردند زندگی را وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش نیست امید که همواره نفس بر گردد
تا که انگور شود مِی، دو سه سالی بکشد تو به یک لحظه شدی ناب ترین باده ی عشق!
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟
نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی دلم بی تو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی
چون خیالت همه شب مونس و دمساز من است شرم دارم که شکایت برم از تنهایی
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد وقت است که همچون مه تابان به درآیی
اول نگهش کردم آخر به رهش مردم وه وه که چه نیکو شد آغازم و انجامم
گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولی یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز
من از عالم تو را تنها گزینم روا داری که من غمگین نشینم
نیستی! آغوش من احساس سرما می کند پنجره سگ لرزه هایم را تماشا می کند
آنقدر عزیزی که برایت همه ی عمر یک بار نه،بگذار که بسیار بمیرم
با بال شکسته پر کشیدن هنر است
برایت ماه من!امشب انارِ جان کنم دانه تو می ارزی به این جان دادنِ پیمانه پیمانه
کشیده ایم در آغوش، آرزوی تو را
در حسرت دیدار تو آواره ترینم هرچند که تا منزل تو فاصله ای نیست
آن که رخسار تو را این همه زیبا می کرد کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد
خواهی که چو صبح صادق القول شوی خورشید صفت با همه کس یک رو باش
گر شود عالم نگارستان، نگار من یکی است
دل نزد تو است، اگر چه دوری ز برم
تا قوت صبر بود کردیم دیگر چه کنیم اگر نباشد
شب نخفتم تا تماشایت کنم ای عسل چشمانِ من صبحت به خیر