این خزان هم آمد و بگذشت و پیدایش نشد آنکه یک روزِ زمستانی رهایم کرد و رفت
سودای دلنشین نخستین و آخرین عمرم گذشته است و توام در سری هنوز
روزگاریست که سودای تو در سر دارم مگرم سر برود تا برود سودایت
من با تو به چشم آمدم و هیچ نبودم
هزار جهد بکردم که یار من باشی مرادبخش دل بی قرار من باشی
بازا که بی حضورت، خوش نیست زندگانی
عهد جوانی من، بگذشت در فراقت بازای تا ببویت، باز آیدم جوانی
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس زانسان شده ام بی سر و سامان که مپرس
خوشتر از دوران عشق ایام نیست بامداد عاشقان را شام نیست
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
رفیق بی وفا رنگش سیاه باد
من که با یاد تو دنیا را فرامش کرده ام از مروت نیست از خاطر به در کردن مرا
آرامش است عاقبت اضطراب ها
هر چند رفته ای و دل از ما گسسته ای پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای
به خدا که بی خدایی به از این خدانمایی
هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد
رسد روزی که قدر من بداند حالیا رفتم
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
مرا دردی است دور از تو، که نزد توست درمانش
جان و دل کردم فدای مهر تو خاک پایت باد سر تا پای من
چای را بی پولکی خوردن صفا دارد، اگر حبه قندی مثل تو، شیرین زبانی می کند
ما را به تو سری ست که کس محرم آن نیست گر سر برود سر تو با کس نگشاییم
همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی