هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد
رسد روزی که قدر من بداند حالیا رفتم
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
مرا دردی است دور از تو، که نزد توست درمانش
جان و دل کردم فدای مهر تو خاک پایت باد سر تا پای من
چای را بی پولکی خوردن صفا دارد، اگر حبه قندی مثل تو، شیرین زبانی می کند
ما را به تو سری ست که کس محرم آن نیست گر سر برود سر تو با کس نگشاییم
همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی
گشوده ام به هم آغوشی قفس، آغوش گشاده از پی پرواز نیست بال و پرم
گل به سر، جام به کف ، آن چمن آیین آمد میکشان مژده ، بهار آمد و رنگین آمد
صبرم از پای درآمد، تو مرا دست بگیر
من از همواری این خلق ناهموار میترسم
شنیده ام ز پنجره سراغ من گرفته ای هنوز مثل قاصدک...میان کوچه پرپرم
اندر دل من مها دل افروز توئی یاران هستند لیک دلسوز توئی
جان فدا کردیم و یاران قدرِ ما نشناختند کور بادا، دیده یِ حق نا شناسِ دوستی
هر شب و روزی که بی تو می رود از عمر بر نفسی می رود هزار ندامت
افتاده باش لیک نه چندان که همچو خاک پامال هر نبهره شوی از فروتنی
شب فراق که داند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق دربند است
ای طنینِ گام هایت بهترین آوازِ عشق صبحِ من در انتظارِ یک سبد لبخند توست
دیدارِ تو گر صبحِ ابد هم دهدَم دست من سرخوشم از لذتِ این چشم به راهی
کلئوپاترا پلانی از تو است زیباتری در شکوهی بی صدا از مونالیزا بهتری
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش نیست امید که همواره نفس بر گردد
کسی نیک بیند به هر دو سرای که نیکی رساند به خلق خدای