برزخ بی شک همین روزهای من است که بی تو میگذرد..
وقتی تو نیستی در آب و آینه هیچ نقش می بندد برف، سیاه میبارد بهار حرفی، برای گفتن ندارد
برف میبارد و همه خوشحالند و من غمگین... دارد رد پاهایت را می پوشاند برف!
با برگ ها نیامدی با برف ها بیا...
این زمستونم به یاد تو می مونم برف و بارونم به یاد تو می مونم
تا چشم کار میکنه... تو زندگیم جات خالیه !
هوای خیالم سرد نبودن توست
گفته بودم... بی تو میمیرد دلم امّا نَمُرد زنده ماند آری ولی دیگر برایم دل نشد...
کاش بودی کنارم توی این روزای قشنگ..
تو ڪه نیستی؛پس چه فرقی میکند غروب جمعه باشد یا ڪه شنبه!!...هر روز من بی تو غروب است تو ای رفته ی در دل جامانده!
غروب جمعه که میشود دلم بهانه ات را میگیرد و تنهاییم طلوع میکند
هر شب عمرم به یادت اشک می ریزم ولی بعد حافظ خوانی شب های یلدا بیشتر
همیشه یک نفر پشت شلوغیهای خیالت هست که مدام دوستت دارد... که مدام دلتنگ توست... و تو، مدام بی خبری !
کوهستان ترا بیادم می آورد وخاطرات باتو بودن را ای سفر کرده که در محالی گم شدی غروب جنگل بی تو اما چه غم انگیزاست
هر کسی تکهای از قلب مرا کَند و گذشت هیچ کس با منِ دلخسته همآواز نشد
روزگار، نبودنت را برایم دیکته می کند و نمره ی من باز می شود... صفر! هنوز نبودنت را یاد نگرفته ام
وقتی می آمدی حیاط پر میشد از عطر ترنج ها... حالا تورفته ای و ... خانه مان پر شده از رنج ها
اندازه صد ساله رفتی اما هنوز عادت نکردم خواستم بگم نرو عزیزم خواستم ولی جرات نکردم …
من آن روز های طولانی پُر انتظارم که از خیال آمدن ات به انتهای خودش رسیده .
بوی عطرت که شنفتم به لبم جان امد منم ان گل که نچیدی و زمستان امد...
گرفته تر از ماه گرفتگی آفتاب گردان
اگرچه باز نبینم به خود کنار تو را عزیز میشمرم عشق یادگار تو را ...
ای تمام باران چشمم از آن تو بگذار فقط در هوای تو ابری باشم...
از گلی که نچیده ام عطری به سر انگشتم نیست خاری در دل است.