شعرهایم از آمدنت می گویند ومن... بی خبرم.
کاش می شد تو را بوسید و کنار گذاشت!
دوستت دارم شبیه آزادی و می دانم عشق آغاز اندوه است، گل آغاز گلوله...
زمین اشک های آسمان را به غنیمت برد،دریا متولد شد
و خواب کابوسی که هر شب می گیرد از من چشمان تو را
تو را می جویم پرنده ای به دنبال دانه در میدان مین
بال هایم را چیدند پرواز را در دهانم مزمزه کردم
هر بار شهد عشق را نوشیدیم نیشش تا عمق قلبمان خورد پیش تو مستی گناه است سردار دل ها
به تدریج ابرها که وارد شدند شکل خودت را تکه تکه بردار بادها همیشه ملایم نیستند
از یادت یاد بگیر همیشه همراهم است
باران بارید بوی دلتنگیهایت بلند شد
رهایم نکن این بال و پر آسمان نمی خواهد آغوش تو رهایی من است
آهسته تر برو رد پایت مرا عاشق زمین می کند!
بریده صورت آسمان را ابر سفیدی...
شاید امروز جور دیگری باشد با نگاهم خواهی خواند با نگاهت خواهم خواند
تشنه ی بارانم قصه ی ابرها را بنویس تا بشویم پنجره ی چشمانم را
دنیا همه پوچ تو تنها گل من
یک تنه تن هام
پلک بگشا تا صفحه ی صبح ورق بخورد
تنهایی هایم را نوشتم نخواندی فریاد زدم نشنیدی با بریل می نویسم کاش لمسش نکنی
سرشارم از تنهایی و پنجره ام ضرب بارن نیست
تورا خواندم نبودی آنجه باید
حرف هایش نشان آشنا می داد زیر گوش درخت تبر
چشم فرو بستیم قایم شد موشک بازی بازی جان باختیم