به حبسی افتاده ام که می دانم رهایی از آن ممکن نیست......
درد بدنم را شهری برای سکونت می داند و از شهر نمی رود بلکه مدام خانه اش را عوض می کند......
نفرین می کنم آنکه در هنگام تولد من این چنین سرنوشت بر پیشانی نوشت .....
نمی دانستم روزی می رسد که در دامن شب اشک بریزم و با توهمات ذهن بیمارم امید را به خود القا کنم.......
نمی دانستم روزی حالم آنقدر بد می شود که نتوانم آن را وصف کنم.......
نمی دانستم روزی جوانی ام در خلوت می گذرد و چهره شاداب در آینه به زردی بیماری دیده می شود.......
نمی دانستم روزی تو می روی و برای توشه راه آرزوهای مرا میبری.......
با آرزوهایم مسابقه دو داریم ؛ و پیروز میدان آروزهایم هستند.......
بهشت خبری نیست!سعادت تو در آغوش من معنا می گرفت.......
مدت هاست که روح پر احساس خود را کشته ام و تبر بر دست بر تک تک درخت های امید دلم هجوم برده ام.......
- دق ی ق ا ت وی ب ی ج ون ت ری ن ح ال تِ م م ک ن م!...