یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
بگذر از جان ، پی آنکه دوستش داریورنه بی دوستزنده ماندن عذابی ست در گور....
بلوغِ عشقیعنی که رها بشوی[ میوه ی رسیده بندِ درخت نمی شوند ]...
دکمهشعری از رُزا جمالیچشم هام به نورکم عادت کرده اندبه آن ها دکمه دوختمدر تاریکی لمس ام کن!...
بازگشتن توپاشویه ی نور بوددر آستانه ی دری به تاریکی...
دارد نگاه نجیبت مرا درقهوه ای ترین خلسه ی جهانغرق می کندنبضم فصیح می شودآنگونه ام که شعریدارد استخوان می ترکاند...جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
تنهایی ام خیلی بزرگ بودتا این که پیش پای تومرگ آمدبرای همیشه با من زندگی کند...!جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
بوی درد تازه می آیدانگاریک کوچه آن طرف ترکسی دارد شعر می پزد ...!جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
تا تو موهایت را مى بافىمن مى روم حواسم را بیاورمبنشینم و دوباره بدوزمشوق نجیب نگاهم رابه دامن بلند لحظه هاى پر از توچه خوب مانده است و از هنوز عاشقانگى مااین حس یلدایى نرفته است ...!جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
چقدر آرام می شوددر نگاهتدلم ، که بی تو ترین اقیانوس تنهایی ستکنارم که هستیآسمان در من پر می گیرد...جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
بعد از حیات ماحیات دیگری هم هست این را چراغ آخر این کوچه می گویدکه دلقرصیهایت راوقتی که ترسهایت دچار هنوز بودروشن نگاه می دارد...!جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
سنگینى مى کند این غم غریب ، در نگاه منمثل آسمان ؛ که روى شانهٔ زمین ..!آهاى ...!مى آید صدایم .؟یک نفر کمک کند...!جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
اگر مرگ نبوداز این دلمردگی طولانیدق می کرد زندگی..! جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
جهان ، پر از آوار واژه هاستو من ، صدا روى لحظه هایم مى ماسدمثل وقتى که دارم غزل نمى گویم جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
شد زمستان، عروس جهان، به صد امیدبار دیگر به تن کند لباس سپید...
خستگی روی شانه های نگاهمسنگینی می کنداما هنوز در سکوت مبهم این شبآوازه ی زیر لب خیالی ترین تردید روشنمکه فردا ، با تو می رسد آیایا دوباره فقط صبح می شود...جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
می رسم باز من به گوشمال سکوتمثل بانگی که از فراز حنجره هاستگفته باشم ؛ کسی نمی رهد هرگزآسمانش اگر بقدر پنجره هاست ...جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
من در هوای تو با غمت چنان برگم که رهگذاری زیر پا گذاشته در کوچه ای که بادتشویش خود را در آن ، جا گذاشته یک شب هزار شب هم می شودوقتی من هم بدون تو مرا تنها گذاشته ...جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
زندگیزیباترین راهبه مرگ است...!...
ای خوش آن نقاش بی همتا که با برف سفیدهر طرف رنگی زَند، نقشی کِشَد، طرحی جدید...
گل بگویی و گل بشنویخانه خانهرد تو را می گیردپروانه...
باران که هَدَر برودچه تفاوت داردمن سرِقرارهای سرراهی گم شومیا تو آدمِ کوچه های خیس نباشی.؟!...
خواب عشق را دیدم که در آن تو را دیدمگفتم به کجا می رویگفتی به جایی میروم کهاسیر عشقنشوم...
در خانه من خورشیدی استبی وقفه می تابدومن برایش آسمان می شوممبادا غروب کنیکه این آسمانتا ابد تاریک شود .......
تو را نمیدانممن اما گویا به آدمیان نمی مانموقتی که نبض بودنمدر رگهای تو می تپد !...
هر پاییزی که می آیدعریان می شومجسمم با باران شسته می شودجوری عاشقم که با هر نگاهتگسترده می شوم...
از وجود این همه موجود زیبا، بانمکطعم دنیا از شکر... نه .... از عسل شیرین تر است...
ای گرفتار به زندان اتاقباز کن پنجره راگوش بسپار به آواز خوشِ نور و گیاهزندگانی زیباست ......
خطچشمکشیدهشده اتتمرینالفبامیکندبامن......
بر منکرش لعنت برادر!تاثیرتان بسیار بوده ست:اندازه ی سیبی که گندیدهدرون جعبه ای "سیب"...
تو در تمام زبان ها ترجمه ی لبخندی، هر کجای جهان که تو را بخوانند گل از گل شان می شکفد...
با توپ پر همنفله می شویاگر خودت را بیندازیوسط "جنگ زرگری"سیاوش فریدزاده...
خوشهخوشهبرزمین می ریزدموهای گندمی ات...
خدالب حوض نشسته بودمادرمدرآیینه دنبالش می گشت...
من جامانده از توامبا لب هایی بی بوسهکه هرروز پوستشان را میخورم...
خش خش نکنید برگ هاصدای لالایی می آیداین صدا آشناستکجایی مادرکجایی مادرکجایی مادر......
تخته می کنمدر خانه ای را کهدیگر روی ماه تو رانخواهد دید!!...
بال و پَر نداشته ام اماتا دِلت بخواهد،پریده امنیمه شب،از خواب.......
ابر پارهماه پارهچَشم ، پاره پاره( نگاه از پشتِ میله ها ) .شعر : حادیسام درویشی...
این همه راه آمده ای که سرت به سنگ بُخورد ؟دریاآنقدَر تنهایی که دنبالِ موج راهی شوی...!شعر : حادیسام درویشی...
دهانت رابه قبولِ دهانم بسپارتا به ابدیتِ آئینه ها بدچاریم... .شعر : حادیسام درویشی...
ببین برگ هایی که تا دیروز دست مان به آنها نمی رسید، امروز چگونه زیر پای مان "له" می شوند!...
برگریزان آمد و پاییز شد بار دگربرگهای غم فرو ریزد ز دل ای کاشکی...
عشق، زیبا باشد و پرشور، اما بی گمانعشقِ بر فرزند باشد بهترینِ عشق ها...
بهتر و زیباتر از لبخند می دانی که چیست؟ گریه های بی ریا و باشکوه آبشار...
آیینه دروغ می گویدوقتی دستِ چپش را از دستِ راستِ تو بالا می آورد .تا با ضد تعادلِ هستی, بنایش توهمی راست باشد....!حادیسام درویشی...
خسته از هر آن چه ناپاک است بر روی زمینچشم را مهمان کنم بر دیدن دلهای پاک...
استجابت دور باشد، گر چه بنماید قریبقایق رویا بر آب و آرزو در ابرها...
دستم گره میخورد در موهای زبرشهرشب که با لب های مستم ، لب به لب بود...
همدلی ها، دوستی ها، مهربانی ها خوش استدیدنی تر، همزبانی بین دو ناهمزبان...
بهترین هدیه برای چشمهادیدن روی گل دنیا بوَد...