خورشید را
آنچنان حقیر کرده اند
که به هر سایه ایی
کُرنش می کند...
دلتنگِ ماه می شود
بُراده های اشک
وقتی سکوت
هجوم شب را
می بَلعد...
اشک خون می بارد ابر
وقتی عُریان میسازد با شرم
نبضِ بحران زده شهر را...
برای گره کورِ مشکلات
عصای سفید نذر کردم
عباس نبی زاده...
هُرمِ نگاهت
به جیوه های آینه
وفادار تر بود
که اینگونه عاشقانه
ماندگار شد...