پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خیلی تکاندمش /راک /تازه خوابش برد /جاده را پوشیده ام برای تو /با همان کلاهِ شلوغِ شهر بر سر /و شالِ حیران بر گردن /دارم می آیم......
کلاهِ پشمیِ صیادیاجنگلی که درجای خالی درختانش نشسته است؟برای پرنده ایکه از آسمانِ مجازیکوچ کرده، کدام را می توانآشیان گزید؟«آرمان پرناک»...
از تو تنها شالی می مانَدکهنه تر از یاد زمستان،و کلاهی گشاد که بر سرِ دنیایت رفته است،آی آدم برفی!مثل آرزوهای محال منروزی بُخار می شوی....
شازده کوچککلاه پرپشمزبان گویاعاشق ناکجا آباد...
در این کشور ، همه احساس می کنند که کلاه سرشان رفته است و بنابراین ، فکر می کنند که حق دارند سر دیگران کلاه بگذارند !- ایوان کلیما- روح پراگ...
کلاه قدر ندارد به شانه سر که نباشدتورا چهگونه بخوانم غزل اگرکه نباشدتوجانوروح منی جسمِ ناتوان گروتوکلاه قدر ندارد به شانه سر که نباشدزیادی(ی)سخن ازدردلاعلاج وقدیمیستکسی نمیشنود قصه مختصر که نباشدشرایطیست که حتا خدا بهفکرکسی نیستشفیع و واسطهات تا (پیامبر)که نباشداگرچه زارونزارم گلایه ازتو ندارمکند چهچاره پرستار؟(دکتر)که نباشد...
هر بارکه باکلاهی تازه می آیی،شادمانه بر سرم امتحان می کنم.تو می خندی وآینه، مات سادگی من۰۰۰اما دلم خوش استاز این آمدن و رفتن هاسرم بی کلاه نمی ماند...
خیالم راحت است بر سرم کلاهی نیست که بردارن دو دستیسرم را چسبیده ام که بر باد نرود....
حرف تازه ای ندارم فقط زمستان در راه است.کلاه بگذار سر خاطراتی که یخ زده اند ، شاید یادت بیفتد جیبهایت را که وقتی دستهایم مهمانشان بودند !...
ما فقط رهگذرانی هستیمبهم که می رسیمکلاه از سر بر می داریم وبا لبخند می گوییم :چه روز دل انگیزی ، نیست آقا؟و بعدبا کوله ی درد بر دوشدر افق گم می شویم !...
…اگر هنوز هم چراغ اطاقت را ڪہخاموش می ڪنی……یا زیرِ باران راه میروی…یا تنھا ڪہ می شوییا در هر جایِ خاص یا شرایط خاصی ڪہقرار می گیری…در دلت یادِ او می افتی……حتی اگر بد و بیراه هم بگویی……مطمئن باش…هنوز دوستش داری………و مطمئن باشهنوز خطِ قرمزِ احساست اوست……و هنوزاگر ڪسی بہ او بد بگویدحتماً با خشم نگاهش می ڪنی…………دل است دیگربہ ڪسی ڪہ سنجاق شدتا نفس میڪشی جایِ سنجاق رویش میماند……حالا تو خودت را بکش و……یڪ نفس بگو :...
به پا افتادنفسصداگم شده بودچشم ها نمی دیدندنشان به آن نشانسرمان کلاه رفته بودحالا تو تا صبحروی دیواربنویس زندگی...