پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پیچیده شمیمت همه جا، ای تن بی سر!چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد...
برای این همه صحرا که دستشان خالی است بهار، عیدی بی منت خداوند است...
هزار سال در این باغ بی سرانجامیخزان به بار نشست و بهار بی تو گذشت......
لحظات شادی و غم، دو برادرند با همشبم و شهاب دارم، گلم و گلاب دارم...
ای آسمان من که سراسر ستاره ایتا صبح می شمارمت اما ندارمت......
ناگهان ماسک برانداخته ای یعنی چه؟/ مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه؟...
دو فصل است تقویم دلتنگی امخزانی که هست و بهاری که نیست...
تنها شراب چشم خمار تو قادر استمیخانه را دوباره پر از مشتری کند...
عمری گذشت و ساخته ام با نداشتنای دل! چه خوب بود تو را هم نداشتم...
بیهوده به پرواز میندیش کبوتربیرون قفس ریخته پر های زیادی...
مستی به شکستن سبویی بند استهستی به بریدن گلویی بند استگیسو مفشان، توبه ما را مشکنچون توبه عاشقان به مویی بند است...
خورده است ولی غیر ارادی خورده استاز شدت غم ز فرط شادی خورده استافتاده زمین و بر نمی خیزد... وایاین تاک گمان کنم زیادی خورده است...
زمیندهان باز کرده و چاک چاک میخنددنخلها میرقصندبسطامی میخواندچیزی نمانده این خانه همبزند زیر آوار...
ناگهانشیشههای خانه بی غبار شدآسمان نفس کشیددشت بی قرار شدبهار شد!...
لب این حوض مینشینمچنگ ابی بر میدارمو به آن زل میزنموقتی بهانهای ندارمبرای سرودنت...
چه گواراست این شربت زعفرانیاما تشنه از محله ما رفتعباس تعزیه...