چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
این زمستونم به یاد تو می مونمبرف و بارونم به یاد تو می مونم...
تا چشم کار میکنه...تو زندگیم جات خالیه !...
هوای خیالم سرد نبودن توست...
گفته بودم...بی تو میمیرد دلم امّا نَمُردزنده ماند آریولی دیگر برایم دل نشد......
کاش بودی کنارم توی این روزای قشنگ.....
تو ڪه نیستی؛پس چه فرقی میکند غروب جمعه باشد یا ڪه شنبه!!...هر روز من بی تو غروب است تو ای رفته ی در دل جامانده!...
غروب جمعه که میشوددلم بهانه ات را میگیرد و تنهاییم طلوع میکند...
هر شب عمرم به یادت اشک می ریزم ولیبعد حافظ خوانی شب های یلدا بیشتر...
همیشهیک نفرپشت شلوغیهای خیالت هستکه مدام دوستت دارد...که مدام دلتنگ توست...و تو، مدام بی خبری !...
کوهستانترا بیادم می آوردوخاطرات باتو بودن راای سفر کردهکه در محالی گم شدیغروب جنگلبی تو اماچه غم انگیزاست...
هر کسی تکهای از قلب مرا کَند و گذشتهیچ کس با منِ دلخسته همآواز نشد...
روزگار، نبودنت را برایم دیکته می کند و نمره ی من باز می شود... صفر! هنوز نبودنت را یاد نگرفته ام...
وقتی می آمدی حیاط پر میشد از عطر ترنج ها... حالا تورفته ای و ... خانه مان پر شده از رنج ها...
اندازه صد ساله رفتی اما هنوز عادت نکردمخواستم بگم نرو عزیزمخواستم ولی جرات نکردم …...
من آن روز هایطولانی پُر انتظارم کهاز خیال آمدن اتبه انتهای خودش رسیده ....
بوی عطرت که شنفتم به لبم جان امدمنم ان گل که نچیدی و زمستان امد......
گرفته تر ازماه گرفتگیآفتاب گردان...
اگرچه باز نبینم به خود کنار تو راعزیز میشمرم عشق یادگار تو را ......
ای تمام باران چشمم از آن توبگذار فقط در هوای تو ابری باشم......
از گلی که نچیده امعطری به سر انگشتم نیستخاری در دل است....
دلم از نبودنت پر است ، آنقدر که اضافه اش از چشمانم میچکد !...
آمدی قصه ببافی که موجّه برویدر نزن ، رفته ام از خویش ، کسی منزل نیست...
بهمن هم آمدمدفون نشدندخاطراتت...
خیلی دلتنگ توام ، نمیخوای برگردی ؟...
برف اندوه می بارد تو می روی که باز نگردی تا برف اندوه جای پای تو را سفید کند...
گفت تا امروز دیدی من دلی را بشکنم بغض کردم خود خوری کردم نگفتم بارها...
خنده های زورکی را خوب یادم داده ایمهربان بودی ولیکن مثل مهماندارها...
انقد به فکر رنگی کردن دنیاش بودمکه دنیای خودم سیاه شده!!....
تو برفی آرام می باری و می روی و من یک عمر نبودنت را چکه خواهم کرد!...
ای شادی جان سرو روان، کز بر ما رفتیاز محفل ما چون دل ما، سوی کجا رفتی؟تنها ماندم، تنها رفتی...
همه شب نالم چون نی که غمی دارم دل و جان بردی اما نشدی یارمبا ما بودی ،بی ما رفتی چو بوی گل به کجا رفتی؟ تنها ماندم، تنها رفتی......
تو از همهبه من نزدیکتر بودی...و رفتنت مرا از همه غمگین تر کرد...به من بگو آخرین شاخه... چطور می شکند......
کافه ای بی حوصله ام...با میزهای یک نفره...و قهوه های لال...سال هاست...در من...خبری از آمدنِ عشق نیست.......
گفتنی نیست،ولی بی تو کماکان در مننفسی هست،دلی هست،ولی جانی نیست...
آهآری،این منماما چه سود؟او که در من بود دیگر نیست،نیست ......
سالها رفت و هنوزیک نفر نیست بپرسد از منکه تو از پنجرهی عشق چهها میخواهی...
جاݩِ همه را مرگ میگیردجاݩِ مرانبودݩِ تو...
پرسید رنج چیست؟گفت:دوست داشتن تویِ دلت جوانه بزند،درختی شودولی نگویی ......
از وقتی تو برآورده نشدی دیگه آرزو نکردم....
دنیای بی او نه چشم لازم دارد نه پنجره...
حالا که میروی همراه جاده ها، برگردو پس بده تنهایی مرابی خاطرات تو بی آرزوی تو دل را کجا برم شب گریه را کجا......
نه آروم میشم از گریهنه یادت میره از یادمنمیدونم به این دنیاتقاص چی رو پس دادم......
آسمون سیاه ابر پاره پاره شرشر بارون داره میباره...حالا رفتی و من تنها ترین عاشقم رو زمینتنها خاطراتم تو بودی فقط همین...
من نمیدانستم معنی هرگز راتو چرا بازنگشتی دیگر...؟...
خواستم گریه کنم قلب صبورم نگذاشتوقت زانو زدنم بود غرورم نگذاشت...
میروم تا که در آغوش کشم یاد تو را...
خیال دیدنت چه دلپذیربود...جوانی ام در این امید پیر شد!نیامدی و دیر شد......
کاش اینجا بودیهمین کنار خودمو من یادم می رفتکه خسته ام خرابم ویرانم.......
حالا که رفته ایبه این می اندیشممرگ با آمدنشمی خواهد چه چیز رااز من بگیرد ......
دردم همه در مصرع بعد استمن ماندم و او رفت و نیامد...!...