پنجشنبه , ۱۵ آذر ۱۴۰۳
شده دلتنگ کسی باشی و از شدت حزنگریه بر شانهی بالش کنی و خواب شوی؟...
دیگه دلم برات تنگ نمیشهفقط وقتی بهت فکر میکنممجبور میشم عمیق ترنفس بکشم....
من که خود زاده ی سرمایِ شبِ دی ماهم !بی تو با سردیِ بی رحمِ زمستان چه کُنم؟!...
راه برگشتن به سویم را کجا گم کرده ایمن برای ردپاهایت خیابانم هنوز...
کاش روز رفتنت آن روز بارانی نبوداز همان روزی که رفتی خیس بارانم هنوز...
دلم تنگ استبرای کسی که نمیشود اورا خواستنمیشود او را داشتفقط می شود سخت برای او دلتنگ شدو در حسرت آغوشش سوخت.....
پاییز هم گذشت و به جز حسرتش نماند مثل خودت که رفتی و دیگر نیامدی...
به گلو بغض و به لب اشک و به آغوشم دردشانهای نیست ولی شکر که دیواری هست!...
اشک هایم که سرازیر می شونددیر نمی پاید که قندیل میبندندعجب سرد است هوای نبودنت …...
با خَنده دستش را رَها کردم ولے خُبْ ! اینگونه خندیدن به قرآن درد دارد !...
شب آخربه او گفتمکه بی شک بی تو خواهم مُردخجالت دارم از رویش که بی او زندگی کردم......
ای کاش یا بودی، یا از اول نبودی! این که هستی و کنارم نیستی... دیوانه ام می کند......
نیامدی و نچیدی انار سرخی راکه ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد نیامدی و ترک خورد سینه ی من و آه چقدر یک شبه یاقوت سرخ ارزان شد...
ای غم انگیزترینحادثه ی پاییز استجمعه و نم نم باران و خیابان بی تو......
جمعه بی تودلتنگی اش بند نمی آید!...
جمعه باشدغروب باشددریا هم باشدتو نباشىاین خودش غمگین ترین شعر جهان است...
مثل سیگار روشنی که نه کشیدی و نه خاموش کردی،لای انگشتات سوختم و تموم شدم......
آن زمانی که تو از کلبه ی قلبم رفتیبر درش قفل زدم تا که نیاید دگریمن و چشمان گره خورده به تقویم و زمانروز و شب با همه ی خوب و بدش شد سپری...
اون روزو می بینم بگردی دنبالمبپرسی از همه هنوز دوست دارم؟...
کمی آرام تر باران او دیگر کنارم نیست ......
وزن چندانی ندارد اشک اما همرهشمیرود انگار یک حجم وسیعی از دلم...
ای آشنای من؛ ای تو دوای من با رفتنت من را به زندان کشاندی باور نمیکردم دوباره برگردم؛به آن شبی که رفتی و با من نماندی......
یک روز یک جایی عاشق کسی میشوی که دوستت ندارد حالا تمام دلتنگی های دنیا را همگریه کنی سبک نمیشوی ......
خدا کند که نفهمیغمت چه با من کردکه مرگ من نمی ارزد به غصه خوردن تو...
گریه کردم برای تمام روزهایی که بودیمن ندیدمتوروزهایی که خواستم ببینمتتونبودی....
جایت هنوز در میانِ دعاهایم استگرچه جایی در قلبت ندارم...
تو میتونستی و نخواستیهمه ی دردم همینه......
سیب سرخی را به من بخشید و رفتساقهی سبز دلم را چید و رفترشتهای از آرزوهای بلندبر تن بیجان من پیچید و رفت......
چه جمله غریبیست: فراموشت میکنم ...وقتی خودت میدانی که تا آخر عمرتبا یاد او زندگی میکنی!.....
تو نیستی و بهار از کنار پنجره ها چه بی تفاوت و آرام و سرد می گذرد......
تویی که در کنارش مینشینی و با چند آیه محرمش میشویاما من... منی که عمریست در عشق و حسرتش بسر میبرمهنوز به او ... نامحرمم......
ما از همان اولاشتباه کردیمتو من راجایِ اویِ رفته ات گذاشته بودیو من، تو راآنگونه که نبودی فرض کردم......
به او که نیستبرسانید دلم تنگ است......
پاییز جان؛ مهرت که به ما نرسیدآبانت هم به غم گذشت دوست داریآذَرت راچگونه ببارم ...؟!...
عصر دیروز از کنارت رد شدماما نشناختمتگفتم کهفراموشت کرده ام ..!...
و همان روز که از غصه مرا ویران کرد خانه اش عقد کنان بود نمیداستم .....
من میگم برام مهم نیست، اما گالریم هنوز پُر از نوشته هایی درباره قلبایه شکستست....
با اینکه میدونستم از دستت میدم،عاشقت شدم!و این کشنده است...
شهر خیسهدلم ابر بهارهدلتنگ توامکجایی؟...
نگرانمپاییز داردبه نارنج ها می رسداگر نیاییتمام باغدق می کند......
خسته ام بانو!خوابم می آیدمثل ماهی گلیکه از تنگ بیرون پریده وپلک هایش سنگین شده است!...
خبرش مثل زلزله در تمام من پیچیده ..تو داری ترکم می کنی ،و من ترَک می خورم آرامکه فرو بریزم شکوه رفتنت را ....
دل دچار آتش و شانه اسیر زلزله کاش می شد با خودم احساس همدردی کنم .....
دلم می گیرداو هستمن هستماما قسمت نیست......
دیوارهای خانه همه خیس از غم هاست...
از حسرت دیدار همین قدر بدان که همرنگ شده بخت من و موی سپاهت ........
یا خانه تنگ تر شدهیا من در خودم جا نمی شومنفس رفته است نمی آید!...
غم آخر بودرفتنت...
پدر دستم بگیرکه بی تو غرق در اندوهم...
جای بعضی آدم هادر زندگی پر نمی شود،زخم می شود و تا ابد می ماند......