سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
شب های بعد از رفتنت دیگر تماشایی نبود انگار بعد از تو،دلم دیگر برای من نبود...
بهار آمد و تو رفته ایای کاشای کاش بهار رفته بودو تو می آمدی...
رفت...بیهوده برف می آیدآسمان دیر قند می ساید...
این همه شعر نوشتمکه بگویم آخرعاشقم ، عاشق من نیستهمین ختم کلام......
گفتند چرا نگاهش نمیکنی؟ گفتم آخرین بار نگاهش کردم نگاهش ب دیگری بود... دیگر نگاهش نمیکنم تا مردن خودم را ب چشم نبینم... نویسنده: vafa...
من در خاطره هایمان گمشده ام،پیدایم کن !اما فراموش کردم ،مدت هاهست که دیگر رد پایت در زندگی ام نیست!...
اگر که بودی،حتما پاییز،بهارِدیگری می شد...!...
توهمان خرمایِ بر نَخیلیکهعمری ستدستم از تو کوتاه مانده...!...
زمستان آمد وگرمای وجودمبه تو دادمآنچه نصیبم شدقلب یخی تو بود ...
من جامانده از توامبا لب هایی بی بوسهکه هرروز پوستشان را میخورم...
پالتو گرمم نخواهد کرد.. آه جای دستش توی جیبم خالی است...
شده دلتنگ بشی؟بغض کنی؟اشک بشی؟با خیالِت همه لحظه هامو من بارانم...
گل می خرم هنوز اگر چه برای سطلتا گل فروش بو نَبَرَد که تو رفته ای...
و من هنوز همبه یادتزیر بارانآرام و بی صداخیس میشوم!...
چشمانم ؛رود شده انددر خالیِ نبودنتآن قدر نیامدیکه جان رویاهایم را آب برد...
از وقتی رفته ایدست های خیالتدر زمینِ دل منبذرِ بغض می کارند....
بعد تو چشم من صدها خزر گریستدنیا بدون تو جز یک شکنجه نیست...
پس لرزه های رفتنت از زلزله سنگین تر استدیگر کنارم نیستی این از همه غمگین تر است...
" مهرترین " ماه سال شده امبعد رفتنت ...پاییزِ پاییزِ پاییزم ... ....
می نشینم با خیالت چشم می دوزم به دردر هوایت شب به شب از عمر من کم می شود...
چنان از خاطر برده ای مراکه انگار هیچگاه، در روزگارت نبوده ام......
سفر تو کردی و من در جهان غریب شدم...
هرگز گمان مبر که دلم را شکسته ایبا هر قدم که دور شدی استخوانم شکست...
بعد از تو...دست و دلم به عشق نمی رود......
با آنکه رفته ایو مرا برده ای ز یادمی خواهمت هنوزو به جان دوست دارمت...
با فاصله ای اَمن که آسیب نبینیبنشین و فقط شاهد ویرانی من باش...
باختم هر چه کنار تو بدست آوردمبه طلا دست زدم بعد تو ، خاکستر شد...
قحطیِ دلخوشی شده اینجا بدون تواین سهمِ ظالمانه سزاوارِ من نبود...
ای کاش می رسید به جانم نگاهِ مرگافسوس دستِ مرگ خریدارِ من نبود...
در سرزمین سرد دلت یخ زدم ولیچشمی برای گریه عزادارِ من نبود...
به هم آوا شدن گریه و باران سوگندکه جگر سوز تر از عشق ندیدم دردی...
ای که دنیای مرا رنگ جهنم کردیحاضرم زندگی ام را بدهم برگردی...
چاقو برای خودکشی راه قشنگی نیستوقتی شبی از چشم هایت می توان افتاد ....
شادی نیمه ی شعبان و غم دوری توشب عید است ولی سینه ما می سوزد...
نیستی و ببینی جای خالیت،چگونه به من دهن کجی میکند…...
خوش به حال آنکه دستان تو را خواهد گرفتهمزمان با دست تو جان مرا خواهد گرفت...
ای با همه کس به صلح و با ما به خلافجرم از تو نباشد گنه از بخت من است...
زود برگرد و بیا، خسته ام از رنگ سیاهروزهایم همه از جنس مُحرّم شده است...
ز دیده... می روی اما... نمی روی از یاد......
خیال دیدنتچه دلپذیر بودجوانیم در این امید پیر شدنیامدی و دیر شد......
تو را نشد...میروم خویش را فراموش کنم......
چقدر امشب ، دلم تنگ استبرای آخرین دیداربرای اولین بوسهبرای عشقِ بی تکرار......
عید من با غم دیدار"تو" آخر شد و بازسیزده رابا هوست سبزه بهم می بافم...
روزها رد شد وغم بوده فقط قسمتِ منآخر از دوریِ تو نیمه شبی می میرم...
چگونه می شود آخر بدون تو خندید؟ببین چه می کشم از گریه های لال خودم؟!...
از تو نمانده تاب جدایی دگر مرابهر خدا مرو به سفر، یا ببر مرا...
گفته بودی چشم بردارم من از چشمان توچشم هایم بی تو بارانی ست، حرفش را نزن...
گرچه این فاصله ها، خاطره ها را نو کردروز و شب یاد " تو " را در بغلم می گیرم...
باد بهار می دمد و من ز یار دوربا غم نشسته دایم و از غمگسار دور...
من چگونه بروم؟در ورق سال جدیدکه همه بودن تو مانده به تقویم قدیم!...