شعر کوتاه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر کوتاه
در گلدان،
بذرِ کتاب کاشتم،
غنچه داده ست!
لیلا طیبی (صحرا)
در کوچه ی بن بست استبداد،
کودک سکوت،
با سنگ واژه ی ترس،
پرنده ی فریاد را کشته،
بر شاخه ی درخت شعر شاعران...
مهدی بابایی ( سوشیانت )
تمام کودکی ام در آن خانه جا مانده؛
یاکریم بالای دیوار همسایه شاهد من،
کودکی که میان رنج ها تنها مانده.
«هیچ»
از پشت پنجره آرزوهایم،
هر شب در رویاهایم،
آن کودک شاد را می دیدم،
که بر روی سبزه ها سرخوش می خرامد،
صدای خنده هایش را می شنیدم،
اما صد حیف و افسوس،
که فقط،
خواب او را می دیدم.
کودکی را دیدم،
به مرغکان بازیگوش،
که در پی هم می دویدند،
می نگریست
و خود شاد و خندان،
در پی آنها می دوید،
در نگاهش زندگی را یافتم.
جست و خیز کنان،
رقصان،
تهی از جهان هستی.
گاه از آنها می ترسید، می رمید،
گاه در پی شان می...
من در این باغ پر هیاهو
روحم پرواز می کند
تا بلندای شادی
تا بوی خوش شمعدانی.
به این سو،
به آن سو.
بوی نعناع، بوی پونه
در هوا پیچیده،
سرمست کننده،
گیرا.
نکند کسی ناغافل
آنرا از ساقه چیده؟
قامت پونه شکسته،
اما بویش در هوا پیچیده!
با هر نگاه، با هر لبخند،
گم می شوم در زمان،
بی تاب، سرگردان.
یادت، ابر می شود،
تا به آسمان پر می کشد،
من نیز همراه آن
تا بلندای هفت آسمان پرواز می کنم،
بی پایان، بیکران، آزاد و رها،
می بارد، جاری می شود در جویبارها،
وجودم می...
گوشه ای از بهشت را،
با لبخندت می نمایی،
دری از آن می گشایی.
نغمه های شادی و سرور،
از آن به گوش می رسد.
تو می خندی،
اما دریایی از آرامش در دلم
پدیدار می شود.
در پرتوی نگاهت،
آفتاب مهر بر وجودم می تابد ؛
و من، در...
یادت؛
و یادگاری هایت را
در سبد زباله گذاشتم...
من،
تو را می خواستم
نه یاد وُ
یادگاری هایت را!.
زانا کوردستانی
دارد،
بزرگترین قحطی ی قرن
شکل می گیرد...
قحطی عشق...
رُکنی که،
کمتر از قحطی ی
-آب و
- نان نیست!
زانا کوردستانی
آی ی ی شعرِ ناگهان!
ای واژه های فشرده
وزن ِ تو را
فقط شاعرها می فهمند!
-سپیدی!؟
-زلالی!؟
-غزلی!؟
...
آه...
تنها الفباست که
تو را با کوله ای
می تواند به گُرده بکشد!.
زانا کوردستانی
چگونه باور کنم
هجرت فلامینگوها را
با پر و پرواز است؟!
تا دل در گوشه ای گلویش گیر نباشد
پیمودن این مسافت
--ناممکن است.
زانا کوردستانی
به خیالاتِ شلوغم
خیابانی راه دارد
گذرگاهِ مردمانی جورواجور...
دریغ از جای پای تو،
بر سنگ فرش های ساییده اش.
متبرکم کن!
زانا کوردستانی
خون را بر برف دیدی؛
چه جای گریه!
کودکی که بره ها را دوست می داری؟
زمستان
سُرسُره می سازد
گوسفند از گلوی گرگ
--می لغزد!.
زانا کوردستانی
پُر از هراسم!
نه هراس از مرگِ خفته
در لوله ی تفنگ!
یا؛
عبور شبحِ یک سایه
بر دیوار!
...
تمام ترس من؛
سقوط از چشمانت هست
نه،
هراس افتادن
از دلت!
زانا کوردستانی
از نخستین نگاه،
نخستین دیدار،
می دانستم،
که جادوی چشمانت،
مرا دربند خود می کشد.
هر لحظه،
پراکنده می کند
باد،
سبد سبد،
خیالت را
در پیاده رو های شهر؛
شهر دلنشین تر می گردد.