شعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر
فراق و دوریت دیوانه ام کرد
چو مجنون راهی ویرانه ام کرد
چنان داغی به دل ماند از جدایی
که با هر آشنا بیگانه ام کرد
دیرگاهی است،
که ریخته سیاهی شب،
همه جای این دشت،
ارمغان آورد خاموشی لب.
دیر زمانی است،
که شب سرد است و من افسرده،
همه جای این باغ،
تیرگی هست و گل ها پژمرده.
ایامی است،
که پیکرم بی جان است و دلم لرزان،
همه جای این تن،
دلتنگی و...
من چه هستم
شعری غمگین،
زخمه ای حزن انگیز بر سه تار،
یا که آوازی غمین.
نکند قطره اشک بی قراری های شبانه
که از چشم مردی تنها در سکوت می چکد.
من چه هستم
ناله ای از دل بی قرار،
آهی جهان سوز،
یا که اندوه چشم به راهی...
هوای مطبوعی بود،
رود از کنار ما می گذشت،
تا دوردست دامنه جاری بود،
ریشه های پرتقال های پایین دست را سیراب می کرد،
شالیزارهای کنار تپه را غرق آب می کرد.
درخت خرامان باد،
گل عطر افشان،
بازی ماهی ها پیدا بود.
در جنگل های ما
بلبل آواز خوان،...
ابر هست،
مهتاب نیست،
حوض هست،
آب نیست،
بید مجنون چرا بی تاب نیست.
گردش ماهی قرمز،
روشنای مهتاب،
رقص سیب ها روی آب،
دیگر نیست.
که می داند این همه تلخی برای چیست
شادی نزدیک است،
میان گل های حیاط،
پشت شمعدانی ها،
همسایه شمشادها.
تا صبح راهی نیست،...
آسمان آبی، آفتابی.
نسیم خنک می وزد.
من در سایه نشسته ام،
روی فرشی از چمن.
شاخه های درخت می لرزد.
گنجشک ها سرخوش،
پرستوها سرمست،
کلاغ ها هم به مهمانی ما آمده اند،
برای آنها هم دانه هست.
بازی اسب ها از دور پیدا بود،
خنده هایشان چه زیبا...
در دیاربکر اندیشه، هنگامه ی طلوع آزادی است
صدای زمان، خورشید خیال است
آتش اندیشه ها برآمده از دشت آزادی
روحانیت در جوانی، نور اعتقاد در شبانگاه است
شکوفه اندیشه در ساحل آبی ذهن، می رویید
عصر زیباییست که عشق دریای بیکران آزادی است
غزل قدیمی
شب اتفاقِ قشنگیه
اگه تو ماهِ من باشی
(رامین فاخری)
پاییز به قلبم نفوذ کرده است
و تنهایی ام را در آغوش می کشد
روحم در میان برگ های سرخ رنگ فرو رفته است
حرف های عشق را در سکوت قرمز پاییز می بینم
پاییز را تنها می بینم
غزل قدیمی
برای چه؟
اصرار می کنی که بمانم برای چه؟
هی شعر گفته قصه بخوانم برای چه؟
همراه عقل و جنون پای واژه را
تا ساحت قلم بکشانم برای چه
گفتی بیا به دیدن اگر فرصتی شود
بر روی چشم، اگر بتوانم... برای چه؟
تا بی خبر بمانم از احول روزگار...
دُردانگی
باران به باران چکیدم دیوانگی های خود را
وادی به وادی دویدم مستانگی های خود را
صد چلچراغ طریقت از عهد دیرینه دارم
آتش به آتش پریدم پروانگی های خود را
بگذار پیشت بماند هر داستانی که گفتم
باور به باور شنیدم افسانگی های خود را
از تلخی روزگاران...
شروع شد
پیمان گرفت و فصل بهاران شروع شد
تاوان گرفت و لحظه جبران شروع شد
با طره های داده به بادش چها نکرد!
طوفان گرفت و موج پریشان شروع شد
در پیج و تاب فتنه گری چاک دامنش
میدان گرفت و قصه ترلان شروع شد
یک شهر را به...
نیشکر
این مرثیه ها درد دل مختصر ماست
هر خاک غمآلوده پر از بال و پر ماست
می برگد و می روید و هرساله شکوفاست
این جلگه که از چشمه چشمان تر ماست
همرنگ شفق بوده و همصحبت خورشید
دریای نگینی که به خون جگر ماست
هر سرب فرو رفته...
سیاهیم هنوز
عابر و رهگذری مانده به راهیم هنوز
مانده در مرحله ای گاه به گاهیم هنوز
اختران را به شب تیره خود باخته ایم
محو در پرتو افتاده به چاهیم هنوز
خبر از مشرق پاینده خورشید رسید
ما در این دایره بیگانه ماهیم هنوز
رفته از خاطره ها بود...
مختصرم کن
تا مضحکه شهر نگشتم خبرم کن
آشفته از این زهر نگشتم اثرم کن
تا کنج قفس خو نکند در تن و جانم
رویای پریدن به سر بال و پرم کن
ای هرچه تماشای تو سرخط تمنا
از گرد و غبار گذرت تاج سرم کن
دیریست هواخواه توام ای...
بی تو تباه میکنم لحظه به لحظه دم به دم
فاش نمیشود چرا راز من و تو از عدم
صبح به شب رسیدومن گم شده درخیال تو
محو نمیشود چرا فاصله ها قدم قدم
عزراییل۲۰۲۴
در خواب می بینم که صبحی فرا می رسد،
عصری زیبا و پر از نور آغاز می شود،
آسمان آبی می شود و عطر گل رز می آید،
از گوشه های شهر نغمه ها شنیده می شوند. زندگی می خواهد رنگی زیبا داشته باشد،
با خنده ها و آرامشی صاف...
به رنگ های سپیده دم بیدار
از خوابی تازه، در کنارم بیدار
در آغوش شعاع های خورشید
دریغ این لحظه ها که می شنوم صدا
جرعه های نورت در خورشید تازه
صبحی زیبا دیدم، هر ذره ای تابید
غزل قدیمی
در حریر طلایی مهر،
شعله عشق در رنگ های آتشین آشکار می شود.
جایی که برگ ها با لطف ملایم می رقصند،
زمزمه های لطیف فضا را روشن می کند.
همانطور که رنگ های طبیعت به آرامی از بین می روند،
عشق ما، فصلی برای ماندگاری.
زیرا در پاییز، ما...
با غروب خورشید، جنگلی خالی از سکنه،
پر از زندگی می شود.
مه رویایی هوا را فرا گرفته است.
یک گل سفید در نسیم می لرزد.
تنهایی و غم در غروب خورشید در جنگل زمزمه می کنند
پرتوهای خورشید در میان درختان می رقصند
معمای زندگی بر باد زمزمه می...
شبی بر چشم من موی سفید همسرم افتاد
و اشکی گونه غلطید و به روی بسترم افتاد
میان ابرهای روشن و تارِ ترِ گیسو
به دام افتادم و صد واژه از چشم ترم افتاد
به یاد آمد گل سرخِی میان موج گیسویش
و هُرم آتش عشقی که بر خاکسترم افتاد...