همسایه کناری ام غمگینم می کند. زن و شوهر صبحِ زود بیدار می شوند، سرِ کار می روند، عصر باز می گردند. یک پسر و دختر بچه دارند. ساعتِ نُه شب، همه چراغ های خانه خاموش است. صبحِ فردا نیز، زود بیدار می شوند، سرِ کار می روند، عصر باز...
گفته بودی گریه کن از غصه ات کم می شود من اگر یک شب ببارم این جهان غم می شود .
هی به من چاق نگویید که هر صد گرمم سی گرم چربی و هفتاد گرم غمباد است
به من گفته است یک مدت از او کمتر خبر گیرم همین یعنی جدایی ، منتها آهسته آهسته
مزار از دشت می سازند و تابوت از صنوبر ها خدایا کی به پایان میبریم این مرگ سالی را
دیگر دلی نمانده که دلبر بخوانمت هجران روی تو، دل ما را مذاب کرد
وقتی غمگین هستیم، عمیق تر عاشق می شویم.
رنگ سال گذشته را دارد،همه ی لحظه های امسالم سیصد و شصت و پنج حسرت را،همچنان می کشم به دنبالم قهوه ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی گنجم دیده ام در جهان نما چشمی، که به تکرار می کشد فالم )): یک نفر از غبار...
دلم را کسانے شکستند که هرگز دلم به شکستن دلشان راضی نمیشد...
فرصتی نبود لحظه اش که رسید نه به دست هایش فکر میکردم نه آخرین نگاهش نه رفتنش نه حتی آرزوی ماندنش تنها به زمینی که باید دهان باز میکرد و با قساوتِ تمام می بلعید کسی را که نمیدانست، پس از این لحظه با خودش چه باید بکند.
شده باران بزند بر بدن پنجره ات ؟ ناگهان بغض بیافتد به تنِ حنجره ات ؟
سیزده را بدر می کنند باز ھر سال پشت در است این در به در
می ترسم از روزهایِ پیری ام اگر کنارم نباشی هیچ چیزی سرِ جایش نیست و من زنی تنها هستم که در حسرتِ دیدارت می سوزد...
دل ها همه از بهار شد سرد ای عید شد سبزه ی آرزویمان زرد ای عید امسال گرفته است حال دلمان لطفا برو سال بعد برگرد ای عید
جدایی نه از فاصله هاست و نه از درهایی که دیگر بسته اند جدایی آنجاست که تو دیگر از گفتن حرف دلت دست می کشی ...
اتفاق ساده می افتد. مثلِ شکستنِ گلدان مثلِ گفتنِ خداحافظی، مثلِ رفتن و تا همیشه برنگشتن .
تَن به غم داد دلم، چون که کسی یار نشُد خوب فریاد زدم، خُفته ای بیدار نشُد...
گاهی هم نفر سومی از راه میرسد که از بختِ بد مُهره ی مار دارد می آید و میبرد هرآنچه را که تو عاشقانه پای دوست داشتنش ایستاده بودی .
ای اندوه! آیا زانوانت از زانو زدن بر سینه هامان به درد نیامد؟!
عمری گذشت و ساخته ام با نداشتن ای دل چه خوب بود تو را هم نداشتم
زن بودم پای دوست داشتنت ایستادم. مرد نبودی شکستم، فرو ریختم و سال هاست که ایستاده مرده ام!
بی تو ... مهتاب کجا ؟ کوچه کجا ؟ شعر کجا ؟ بی تو... از باقی این عمر گذشتم... .
ای بغض فرو خورده مرا مَرد نگهدار تا دست خداحافظی اش را بفشارم...
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم؟ که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم