جمعه , ۹ آذر ۱۴۰۳
هی به من چاق نگویید که هر صد گرممسی گرم چربی و هفتاد گرم غمباد است...
به من گفته است یک مدت از او کمتر خبر گیرمهمین یعنی جدایی ، منتها آهسته آهسته...
مزار از دشت می سازند و تابوت از صنوبر هاخدایا کی به پایان میبریم این مرگ سالی را...
دیگر دلی نمانده که دلبر بخوانمتهجران روی تو، دل ما را مذاب کرد...
وقتی غمگین هستیم، عمیق تر عاشق می شویم....
رنگ سال گذشته را دارد،همه ی لحظه های امسالم سیصد و شصت و پنج حسرت را،همچنان می کشم به دنبالم قهوه ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی گنجم دیده ام در جهان نما چشمی، که به تکرار می کشد فالم )): یک نفر از غبار می آید ))! مژده ی تازه ی تو تکراری ست یک نفر از غبار آمد و زد، زخم های همیشه بر بالم ** باز در جمع تازه ی اضداد، حال و روزی نگفتنی دارم هم نمی دانم از چه می خن...
دلم را کسانے شکستندکه هرگز دلم به شکستن دلشان راضی نمیشد......
فرصتی نبودلحظه اش که رسیدنه به دست هایش فکر میکردمنه آخرین نگاهشنه رفتنشنه حتی آرزوی ماندنشتنها به زمینی که باید دهان باز میکردو با قساوتِ تمام می بلعیدکسی را که نمیدانست، پس از این لحظهبا خودش چه باید بکند....
شده باران بزندبر بدن پنجره ات ؟ناگهان بغض بیافتدبه تنِ حنجره ات ؟...
سیزده را بدر می کنندباز ھر سال پشت در استاین در به در...
می ترسم از روزهایِ پیری اماگر کنارم نباشیهیچ چیزی سرِ جایش نیستو من زنی تنها هستمکه در حسرتِ دیدارت می سوزد......
دل ها همه از بهار شد سرد ای عیدشد سبزه ی آرزویمان زرد ای عیدامسال گرفته است حال دلمانلطفا برو سال بعد برگرد ای عید...
جدایی نه از فاصله هاستو نه از درهایی که دیگر بسته اندجدایی آنجاست که تودیگر از گفتنحرف دلت دست می کشی ......
اتفاق ساده می افتد.مثلِ شکستنِ گلدانمثلِ گفتنِ خداحافظی،مثلِ رفتن و تا همیشه برنگشتن....
تَن به غم داد دلم، چون که کسی یار نشُدخوب فریاد زدم، خُفته ای بیدار نشُد......
گاهی همنفر سومی از راه میرسدکه از بختِ بدمُهره ی مار داردمی آید و میبردهرآنچه را که تو عاشقانهپای دوست داشتنشایستاده بودی....
ای اندوه!آیا زانوانت از زانو زدن برسینه هامانبه درد نیامد؟!...
عمری گذشت و ساخته ام با نداشتنای دل چه خوب بود تو را هم نداشتم...
زن بودمپای دوست داشتنت ایستادم.مرد نبودیشکستم، فرو ریختمو سال هاست که ایستاده مرده ام!...
بی تو ...مهتاب کجا ؟کوچه کجا ؟شعر کجا ؟بی تو...از باقی این عمر گذشتم.......
ای بغض فرو خورده مرا مَرد نگهدارتا دست خداحافظی اش را بفشارم......
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینمبر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینمزمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم؟که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم...
انگار نفرین کرده اند این خاک را اجداد ماتا بوده زاری بوده و تا مانده غم در یاد ماما نسل بازی خورده ایم آتش به پرهامان زدندشاهان به آتش بازی و نیرنگ و استبداد مابازندگان بازی شطرنج قدرت نسل ماستپایان بازی مات بود از کیش مادرزاد مایا زیر آواریم و سنگ یا غرق سیلابیم و جنگانگار نفرین کرده اند این خاک را اجداد ما...
چون نباشی تو چه عید است و چه نوروز مرا ...! ...
امسال هم گذشت، کمی پیرتر شدماز دیدنِ جهان شما سیرتر شدمهرقدر شاخه شاخه رسیدم به آسماندر خاک ریشه ریشه زمین گیرتر شدمگفتی به عکس های جوانی نگاه کندیدم رفیق…دیدم و دلگیرتر شدمرودم که در مسیر سراشیب زندگیدر پرتگاه عشق سرازیرتر شدمفرقی نداشت بود و نبودم برای توامسال هم گذشت و کمی پیرتر شدم ....
دمِ عید باشد و تو نباشى!آدم دلش مى خواهدفقط گریه کند ......
این زخم خورده را به ترحم نیاز نیستخیر شما رسیده به ما مرحمت زیاد....
یا مقلب القلوب و الأبصاردر دلم ماند حسرت دیداردفتر عمر من ورق زده شدیکسال گذشت _یکسال بی بهارامسال" هیچ عایدم نشد به جزمعنای بی کسی و... مفهوم انتظارمن شمردم تا به سه ... نشد بازیمیسپارم این سه را به چهاربا آه _با زبان شکوه می گویمنفرین به تو ای چرخ روزگارباز عاشقانه میخوانم اگرکه نگویی : مرا با تو چه کار...
دیرگاهی است که افتاده ام از خویش به دورشاید این عید به دیدار خودم هم بروم.....
هر لحظه دلم را غمِ یک حادثه لرزاندسالِ نود و درد عجب سال بدی بود ... ....
با یک دلِ غمگین، به جهان شادی نیستتا یک دهِ ویران بود، آبادی نیستتا در همه ی جهان یکی زندان استدر هیچ کجای عالم، آزادی نیست... !...
آدمی بودن غم انگیز استوقتی هوای آسمان به سرت بزندو بال نداشته باشی......
هوایم بی تو همچون حال ورزشکار دلخونی ستکه در دیدار پایانی به اسراییل برخورده...
آخرین جمعه ی اسفند تو را کم دارد...
اشکآخرین گزینه مَردهاست ...و خاک بر سر روزگار ؛اگر مَردی به گزینه آخر خود برسد......
نقره داغم کرده ماتم در همین اوج جوانیخسته از عالم و آدم، خسته از این زندگانی...
به روزهایی رسیدم که...دیگر چند شنبه هایش مهم نیست،آدم ها و روزهایش همه جمعه شده اند......
دیگر امیدی به دیدن ات نیستشهر را قرنطینه کرده اند آفتاب نورش را مضایقه کردهو سردی خراشنده ایپوستِ دل را می کاود!بیماری بسیار مهلک استآناننمی یارند چسباندن تصویر مرده گان بر دیوار شهرکه مخمصه ی دوران سخت در پیش استاز این سوی دنیا تا آن طرفرقت ملال و مرگگریبان چاک کرده استچه تو پوست ات سفید و چه زردبرای همههمه چیز سیاه است و سیاه!!دیگرامیدی به دیدارمان نیست..برای ما که نه غاری داریمتا بخزیم در آنونه خواب...
دلم_برای_ کسی_تنگ_ استڪه گمان مے ڪردممے آیدمے ماندوبہ تنهاییم پایان مے دهد!!! آمدرفتو به_زندگی_ام_پایان_داد...
بوی بهار نیست در این شهر پر خطرجز اضطراب نیست به دلهای ما دگرآمار مرگ و درد و مریضی که می رسددیگر صدای خنده نمی آید از گذر...دارد جوانه می زند این باغ و شاخه هایارب خودت بیا غم از این شهر ما ببر...
کی و کجادوست داشتن امانبه هم سرایت می کند؟تهران درگیر غروبی ابدی شدهو دست های این سایه های هولناکسایه های هولناکحول حالنا الا احسن الحالتنهایی من و تورا کم آورده استو تهران را هول و ولاهول و والاحول حالنا الا احسن الحالچیزی شبیه شوخیشیون شیوع پیدا کردهو بوسه هاو بغل هاست که روی زمینریخته شدهچرا به ما سرایت نمی کنیحول حالنا الی احسن الحال...
وابستگی پیدا کردن به کسی کهمتعلق به تو نیست ،یعنی مرگ تدریجی .......
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفتهوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،درختان اسکلتهای بلور آجینزمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،غبار آلوده مهر و ماه،زمستان است...
باز غربت مهجور آن دعای سپیدکه خدا... یا نخواست... یا نشنیدباز گنجشک کوچک عشق...پنجره باز شد ز من ترسیدشب آرزوها بود و ما بیدار *** مرغ آمینمان چرا نپرید؟هر دو بودیم اما حیفمن پر از تصمیم ، او پر از تردیدچشم اشکبارم خیره بر دیوارقاب عکسی که داشت میخندیدمنم آن آدمی که بی حواشد به دنیای سیب ها تبعیدلعنتم بر زبان تلخی کهبگذاری روی غصه اش تشدیدراوی ما کلاغ قصه شد وخبر خوش ز قاصدک نرسید ....
درد بسیارغمگینم!!همچون ماهی در آب؛اشک میریزممحو میشود؛ و دردم پنهان......
من به قربان خدا چون که مرا غمگین دیدبهر خوشحالی من در دلم انداخت تو را...
پدر عزیزمجای خالی تو راهیچ جور نمیشه پر کرد....
تمام روز خوابیدم تمام شب به تنهاییمنو توخوب میدونیم چرا این لحظه اینجاییمتمومش کنمن انقدر غرق من هستم که تواز خاطرم رفتیوتا این قائده برجاست منو تو هردوبدبختیمتمومش کن نه اینجاجای این دیوونه بازی نیستتمومش که قلب من دیگه هیچ جوری راضی نیست...
و همان روز کهاز غصه مرا ویران کردخانه اش عقد کنان بود نمیدانستم...
درد آورست این که بفهمی دلبر ت عمریست هرشب به یاد دیگری در بسترت خواب است...