هوا هوای بهار است و باده باده ی ناب به خنده خنده بنوشیم, جرعه جرعه شراب
با سنگدلان یار مشو ، می شکنندت ...
گاهی میان مردم در ازدحام شهر غیر از تو هر چه هست فراموش می کنم...
دیدار تو گر صبحِ ابد هم دهَدَم دست من سرخوشم از لذتِ این چشم به راهی
معنای عشق نیز در سرنوشت من با تو همیشه با تو برای تو زیستن...
دل که تنگ است کجا باید رفت؟ به در و دشت و دمن؟ یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟ یا به یک خلوت و تنهایی امن دل که تنگ است کجا باید رفت؟ پیر فرزانه مرا بانگ برآورد که این حرف نکوست ، دل که تنگ است...
باغ شعرم ، نفس گرم تو را می خواهد️ ...
غم زمانه به پایان نمی رسد،برخیز! به شوق یک نفس تازه در هوای بهار ...
تو نیستی که ببینی : چگونه عطر تو ، در عمق لحظهها جاریست چگونه عکس تو ، در برق شیشهها پیداست ! چگونه جای تو ، در جانِ زندگی سبز است
در زمهریر برف در پردههای ذهن من از عهد کودکی سرمای سخت بهمن و اسفند اینگونه نقش بسته است اهریمنی اما همیشه در پی اسفند هنگامه طلوع بهار است و ایمنی شب هر چه تیرهتر شود آخر سحر شود...
روایت خاطره ای از دهخدا توسط فریدون مُشیری شاعر معاصر ایرانی ...دهخدا با صورت متورم و چشمان برآمده دو زانو نشسته بود. بیماری و خستگی 48 ساعت کار او را از پای در آورده بود. سنگینی 48 ساعت مطالعه و تحقیق و جست و جو شانه های ناتوان او را...
بیمار خنده هاے توام ،بیشتر بخند ...
میان موج خبرهای تلخ وحشتناک که میزند به روان های پاک تیغ هلاک ! به خویش میگویم خوشا به حال کسی که در هیاهوی این روزگار کور و کر است
من اینجا ریشه در خاکم. من اینجا عاشقِ این خاکِ اگر آلوده یا پاکم. من اینجا تا نفس باقی ست می مانم. من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم! امیدِ روشنایی گر چه در این تیره گی ها نیست، من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می رانم....
درد بی درمان شنیدی؟ حال من یعنی همین! بی تو بودن درد دارد! می زند من را زمین می زند بی تو مرا این خاطراتت روز و شب درد پیگیر من است صعب العلاج یعنی همین!
گاهی میانِ خلوتِ جمع ، یا در انزوای خویش ، موسیقیِ نگاهِ تو را گوش میکنم! وز شوقِ این محال ، که دستم به دستِ توست، من جای راه رفتن پرواز میکنم ...!
گاهی میان مردم در ازدحام شهر غیر از تو هرچه هست، فراموش میکنم ...!
روزگاری یک تبسم یک نگاه خوشتر از گرمای صد آغوش بود
مانده ام خیره به راه نه مرا پای گریز نه مارا تاب نگاه..
گفته بودى که چرا محو تماشاى منى آنچنان مات که حتى مژه بر هم نزنى مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست آسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم
اینجا قحطی عاطفه است! مترسک را دار زدند! به جرم دوستی با پرنده... که مبادا تاراج مزرعه را به بوسه ای، فروخته باشد! راست میگفت سهراب؛ اینجا قحطی عاطفه است .
وجودم از تمنای تو سرشار است
من به پای خود به دامت آمدم بی تو من کجا روم؟ کجا روم؟