باید رُبود شادمانی را از کفِ روزگار...
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر بار دگر روزگار چون شکر آید
از یار داغ دیدم و از روزگار هم چشمی به روزگار ندارم به یار هم
در غم تو روزگار از دست رفت
می روم شاید کمی حال شما بهتر شود می گذارم با خیالت روزگارم سر شود
ز دست رفت مرا بی تو روزگار دریغ
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
ز روزگار مرا خود همیشه دردی بود غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد
قانون گردباد بوَد روزگار را جز خار و خس، زمانه به بالا نمی برد
حداقل تو بخند شاید روزگار از رو برود و رنگ خوشبختی را به زندگی برگرداند .
ای که قلبی مهربان داری و لبخندی چو گل روزگار و خانه و کاشانه ات لبریزِ گل
پاییز ؛ بهار به بغض نشسته است ؛ در اندوه بیکران روزگار
تیغ بران گر به دستت، داد چرخ روزگار هر چه می خواهی ببر،اما مبر نان کسی
جمعه باید باتو سر میشد ولی این روزگار طاقت خندیدن انسان عاشق را نداشت
دل تنگ و دست تنگ و جهان تنگ و کار تنگ از چهار سو گرفته مرا روزگار تنگ
روزگار انتقام عاشق بودنم را با نبودنت با نیامدنت با هر آنچه که می توانست گرفت
روزگار پدرم را گرفت او هم می دانست تنها راه زمین خوردنم نبود پدر است...
دعای خیر مادر قرص زیر زبانی است وقتی که روزگار قلبت را به درد می آورد...
بر ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار فکری به حال خویش کن این روزگار نیست
نرم نرمک میرسد اینک بهار تف به قبر روزگار |
روزگار، نبودنت را برایم دیکته می کند و نمره ی من باز می شود... صفر! هنوز نبودنت را یاد نگرفته ام
توی بهشت هم اگر بی رضایت خودت بروی، برایت بدل میشود به جهنم ! چرا روزگار را به خودت سخت میکنی ؟ اگر دل ببندی، هر خراباتی یک بهشت است ...
مواظب خوبیهات باش روزگار دلسوز کسی نیست از احساس تو چنان تصویری میسازد که هیچ چراغی خانه دلت را روشن نمیکند...
میان موج خبرهای تلخ وحشتناک که میزند به روان های پاک تیغ هلاک ! به خویش میگویم خوشا به حال کسی که در هیاهوی این روزگار کور و کر است