پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
اُمیدِ هیچ مُعجزی زِ مُرده نیستزِنده باش....
آری،همه باخت بودسرتاسر عمردستی که به گیسوی تو بُردم ،بُردم!...
امشبمیز کافه ای کهدست هایمان را به هم رساندگل داد....
در هر بهار، جهان پر از حسرت آزادی می شود، در لحظه ی خیره شدن کرم خاکی، به جرقه ی پرواز پروانه در آسمان صاف. مهدی بابایی( سوشیانت)...
دلداده طوفان نهراسد ز نسیمیکه سُراید غزلش را نفس باد صبا یی...
آغوش تو آرام ترین قصه دریاستاینگونه شد آرام دلم در پس موجشحسن سهرابی...
و مهربان باشید با آن زنی که مرا کشت! که این جنایتِ زیبا همیشه خواستنی بود....
چه خوابی دیده ای بانو برایم من نمی دانمولی با یاد تو خوابی بر این چشمم نمی آید...
صد راه نشان دادم؛صد نامه فرستادم!یا راه نمیدانی؛یا نامه نمیخوانی!...
شب...رنگ شاعرانه داردعطر غزل های عاشقانه داردشب...مثل لبخند زیبایِیک بانوی شاعر استشب...را باید با شمع چراغانی کردو با رایحه دل انگیز عود به سر کرد.شب را فقط باید شعر شد...... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
برق خونمون رفته بود ...تو دستشویی شمع گذاشتیم.دوستم اومده خونمون میگه : وااای شما چه شاعرانه میرینید...
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیستداروفروشِ خسته دلان را دُکان کجاست؟...
با من کنار بیا همچون ماه با نیمه ی تاریکش...
من به اندازه ی غم های دلم پیر شدم از تظاهر به جوان بودن خود سیر شدم عقل می خواست که بعد از تو جوان باشم و شادمن ولی با غمِ عشق تو زمین گیر شدم...
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یاراگر تو شکیب داری طاقت نماند ما راباری به چشم احسان در حال ما نظر کنکز خوان پادشاهان راحت بود گدا را...
ای کاش نکردٖمی نگاه از دیدهبر دل نزدی عشق تو راه از دیدهتقصیر ز دل بود و گناه از دیدهآه از دل و صد هزار آه از دیده...
یک استکان پر از چای و حس بودن باهم نمیدهم به جهان این خلوصِ چایِ دوتایی...
شعرهایممثل دامنت کوتاهباد که می وزدشاعرترمی شوم...
هرکسی روی تو را دید از این کوچه نرفت و هم اینک سبب وسعت تهران شده ای...
سقوطم ازچشای تو چه مرگ شاعرانه ای میشه......