در ما نمانده زان همه شادی نشانه یی
خبرت هست شدی صاحب هر بند دلم
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق در غم و اندیشه مانی تا به حلق
وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد
ای جنون عمریست میخواهم دلی خالی کنم
ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست
ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی
در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا روزی وفا کنی که نیاید به کار من
از جود وجود عشق موجود شدیم بی جود وجود بی وجودیم همه
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی خسته ای را که دل و دیده به دست تو سپرد
بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش
گفتی که: مرا یار وفادار بسی هست هستند، ولی نیست وفادارتر از من
بنشین، که ترا نیست کسی یار تر از من
یاد دلنشینت ای امید جان هر کجا روم روانه با منست
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
غصه ام را نخور ای ساحل امن خودکشی سهم نهنگ است دریغ
گاه از زبان، گاهی ز غم گاهی جفای خلق عاشق همیشه زخم ها بر پیکرش دارد
جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد یاری که تحمل نکند یار نباشد
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت وآنچه در خواب نشد چشم من و پروین است
دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی
ما همه اجزای آدم بوده ایم در بهشت آن لحنها بشنوده ایم
جای پای نفست مانده به صحرای خیال ای فراسوی تجسم، به دلم جا داری
ای دیر به دست آمده بس زود برفتی