خواستم گریه کنم قلب صبورم نگذاشت وقت زانو زدنم بود غرورم نگذاشت
میروم تا که در آغوش کشم یاد تو را
خیال دیدنت چه دلپذیربود... جوانی ام در این امید پیر شد! نیامدی و دیر شد...
کاش اینجا بودی همین کنار خودم و من یادم می رفت که خسته ام خرابم ویرانم....
حالا که رفته ای به این می اندیشم مرگ با آمدنش می خواهد چه چیز را از من بگیرد ...
دردم همه در مصرع بعد است من ماندم و او رفت و نیامد...!
شده دلتنگ کسی باشی و از شدت حزن گریه بر شانهی بالش کنی و خواب شوی؟
دیگه دلم برات تنگ نمیشه فقط وقتی بهت فکر میکنم مجبور میشم عمیق ترنفس بکشم.
من که خود زاده ی سرمایِ شبِ دی ماهم ! بی تو با سردیِ بی رحمِ زمستان چه کُنم؟!
راه برگشتن به سویم را کجا گم کرده ای من برای ردپاهایت خیابانم هنوز
کاش روز رفتنت آن روز بارانی نبود از همان روزی که رفتی خیس بارانم هنوز
دلم تنگ است برای کسی که نمیشود اورا خواست نمیشود او را داشت فقط می شود سخت برای او دلتنگ شد و در حسرت آغوشش سوخت..
پاییز هم گذشت و به جز حسرتش نماند مثل خودت که رفتی و دیگر نیامدی
به گلو بغض و به لب اشک و به آغوشم درد شانهای نیست ولی شکر که دیواری هست!
اشک هایم که سرازیر می شوند دیر نمی پاید که قندیل میبندند عجب سرد است هوای نبودنت …
با خَنده دستش را رَها کردم ولے خُبْ ! اینگونه خندیدن به قرآن درد دارد !
شب آخر به او گفتم که بی شک بی تو خواهم مُرد خجالت دارم از رویش که بی او زندگی کردم...
ای کاش یا بودی، یا از اول نبودی! این که هستی و کنارم نیستی... دیوانه ام می کند...
نیامدی و نچیدی انار سرخی را که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد نیامدی و ترک خورد سینه ی من و آه چقدر یک شبه یاقوت سرخ ارزان شد
ای غم انگیزترین حادثه ی پاییز است جمعه و نم نم باران و خیابان بی تو...
جمعه بی تو دلتنگی اش بند نمی آید!
جمعه باشد غروب باشد دریا هم باشد تو نباشى این خودش غمگین ترین شعر جهان است
مثل سیگار روشنی که نه کشیدی و نه خاموش کردی،لای انگشتات سوختم و تموم شدم...
آن زمانی که تو از کلبه ی قلبم رفتی بر درش قفل زدم تا که نیاید دگری من و چشمان گره خورده به تقویم و زمان روز و شب با همه ی خوب و بدش شد سپری