متن زندگی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات زندگی
تنهایی
قاتلِ سریالی ات بود در زندگی
غروب های جمعه
دستِ پُرتر
به خانه ات می آمد
و با تکّه های قلبت
جهنّم می پخت
«آرمان پرناک»
گُلی
میانِ مین ها روییده است
اما
جایی برای اُمیدواری نیست
جز
پا نهادن بر گُل
جای ادامه نیست برای امید
همیشه
پای یک «مرگ» در میان است
«آرمان پرناک»
یک زیرزمینی ام
فراری از
هر چه آدم
تنم می لرزد
وقتی
مُرده ای می بینم
کاش آن بالا
روی زندگی
مانورِ بیشتری بدهند
تا این پایین !!
«آرمان پرناک»
ای پرشنگ* نازنین گریه نکن!
من خوب آگاهم که گریه درد آدمی ست
گریه ذوب شدن درون است
گریه تازه شدن زخم است
از این رو گریه نکن!
زیرا تو که گریه می کنی
آسمان می گرید، زمین می گرید
رودخانه، دریا، کوه، طوفان همه خواهند گریست
شعر، برگ، باران،...
با پدرم همراه شدم،
مرا به زندگی رساند.
با زندگی همراه شدم،
مرا به عشق رساند.
با عشق همراه شدم،
مرا به زیبایی رساند.
با زیبایی همراه شدم،
مرا به شعر رساند.
با شعر همراه شدم،
اما شعر هم، چون من، سرگردان بود،
سرگردان!
نمی دانست، به کدام سمت برویم!...
[عشق]
عشق و کودک همچون یکدیگرند،
لبریز از شیرینی و گریه!
عشق و زندگی همچون یکدیگرند،
ناگاه می آیند و به ناگاه می روند!
عشق و مرگ همچون یکدیگرند،
این خرقه ی حیات در برت می کند و
آن پیرهن کفن برایت می دوزد!
عشق و خدا همچون یکدیگرند،
نه...
کفش کودکی را دریا برد
کودک روی ساحل نوشت:
دریای دزد...
آنطرف تر مردی که صید خوبی داشت
روی ماسه ها نوشت:
دریای سخاوتمند...
جوانی غرق شد مادرش نوشت:
دریای قاتل...
پیرمردی مرواریدی صید کرد نوشت:
دریای بخشنده...
موجی آمد و نوشته ها را شست...
دریا آرام گفت:
به قضاوت...
زیباترین آغوش، آغوش ما بود!
ولی افسوس که زندگی،
آن پیرمرد خرفتی شد
که کنترل تلویزیون را از بچه هایش می ستاند
و شبکه را از موسیقی خوش آوا
به شبکه خبر پر از مرگ و نیستی می انداخت.
شعر: سارا پشتیوان
ترجمه: زانا کوردستانی
از کوه پرسیدم:
«چرا به دریا نمی رسی؟»
لبخند زد و گفت:
«به جویباری کوچک قانعم
و به سایه ام که بر دشت ها می افتد.»
به دریا گفتم:
«چرا به آسمان نمی رسی؟»
خندید و زمزمه کرد:
«هر موجِ من
پاسخی است به نسیمی که در گوشم نجوا می...
این روزها تکرار در تکرار دردم
در خود فرو مى ریزم و آوار دردم
یک آینه، یک زن و یک بغض شکسته
شب تا سپیده ، جان به لب بیدار دردم
هر روز
با تکانِ بوته ای
خال هایش را پاک می کند
و خودش را خاک...
پلنگِ دیروز
چه می دانست
فردایش
به مویِ بادی بند است
«آرمان پرناک»
زندگی یا مرگ
مرگ یا زندگی
فرقی ندارد کدام سو
بندبازِ خسته
فقط
آغوشِ باز می خواهد
«آرمان پرناک»
چشم هایش را
به آفتاب بخشید
تا از دریچه ی یک زندان
به جهان نگاه کند
قلبش را
به جنینی بخشید
که در زهدانِ درّه ای، شکل زندگی،
تلف شده بود
پاهایش را
به تک درختِ گورستان بخشید
تا استعدادش را
در جنگلی بکر شکوفا کند
دست هایش را
به...
به ما که لطفی نداشت این زندگی
یادمان می ماند این گلایه ها
اگر بعد از مرگ فراموشی نگیریم
دردها را قطار کرده ام که بی وقفه ناله کنم
و از اعماق جان فریاد بزنم
عجالتاً وقتش که رسید
این کالبد بی جان را به خاک بسپارید
مابقی کار ؛...
زندگی کوتاه است
درست مثل موهایت
درست مثل دست هایم.
بیرون بپر
از این خوابِ طولانی
و لمس کن
پلکِ حقیقت را...
«آرمان پرناک»
دنیا همیشه زیبا نیست، بودن ها هیچوقت به اندازه نبودن ها پر رنگ نیست، سیاهی یعنی سیاهی و روشنایی به معنای نبودن سیاهیست، و شاید هر چقدرهم چشم هایمان را بشوییم همه چیز را غمگین تر ببینیم، دنیا سراسر ظلم است، پرنده ها به اشیانیشان نمیرسند و غم برای همیشه...
صدای دریا
هوای بهاری و معتدل
ساحل شلوغ
خنکای نسیم
دریا مواج و آسمان ابری
رنگی از زندگی در دل می جوشد
شن های ساحل
پر از صدف
هر کدام
گویای ِداستانی
از آغوش دریا و رازهایش
که با هر موج
بار دیگر زنده می شود
صدای قایق ها
در...
هر روز پنجره را میگشایم.
بوی عطر گیسوانت را که استشمام میکنم.
تمام لحظه هام پر از بودنت میشود.؟!
زندگی؟!
همین است،اینجا،آنجا یا هر جایی..
باران که می بارد نام زیبای تورا برایم تصویر می کند..
گاهی میشود..
گاهی نمیشود که نمیشود...
ومن هر روز به یک آن،رسیدم ،
زندگی...