دوشنبه , ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
زمین گیرم کرد دلتنگیکسی نیست خاک دلم را بتکاندتنهایم ؛و این تنهایی است که هر شبقصه ی مشتی خاکو قلبی پاک را روایت می کندچه زجری می کشد گوشمکه هر شب می شنود با ماهقصه ی خاک و دل وسوز جدایی رامجید رفیع زاد...
هیچوقت اجازه نده که کینه با بدست گرفتن قدرت معاهده صلح تاریخ را به چالش بکشدهمه چیز را به مهربانی واگذار کن آری مهربانی بهترین سفیر صلح جهان استنویسنده عطیه چک نژادیان...
زن ها مثل گنجشک هستند!گنجشک ها خیلی سخت نزدیک می شوند!اگر و اگر؛ محبت، صداقت، صمیمیت و غیرتت رامومنانه نثارشان کنی، با تو می مانند!و عاشقانه با بغضت، می سوزند!با تبسمت، زیبا می شوند! حتی اگر سهمت از جهان، حصیری باشد در کویری دورهمان جا را برایت بهشت می کنند! زن ها نجیبانه و عجیب خوبند!▫️نویسنده: سیامک عشقعلی...
میان نوشته هایمسه نقطهمدفن حرف هایی بودکه هرگز به زبان نیاوردمتو نیز نخواندینه از نگاهمنه از سه نقطه هایی کهعشق رافریاد می زدندمجید رفیع زاد...
هوای نبودنتهمیشه سرد استحتی عصر تابستان ؛میان کوچه های عشقجای قدم هایت خالی استبودنت به قلبمهمیشه چنگ می زندبیا که بیش از این مراطاقت انتظار نیستمجید رفیع زاد...
کاش نگاهمدر تو گره نمی خوردو کشتی آرزوهایمکنار ساحل چشم هایتهرگز پهلو نمی گرفتدستم به جزیره ی آغوشت نمی رسیدو هیچ شبی با صدای نفس هایتبه خواب نمی رفتمکاش غریبه ای بودم برایتکه بعد از رفتنتاینگونه بی تو بودن رااحساس نمی کردممجید رفیع زاد...
در انتظار آمدنتعقربه های امیدو ثانیه شمار ساعت انتظار راالتماس می کردمتا لحظه ای به خواب بروندافسوس من ماندم و ساعت صفرو تجسم نگاهتمجید رفیع زاد...
دلم پاییز می خواهددلم رقصیدن برگ درختان را سر شاخهکمی بوییدن عطر تو را با مهر می خواهددلم یک آسمان لبریز از رحمتو برق آن دو چشمان تو را در نیمه های شببه زیر بارش باران ولی با عشق می خواهددلم پاییز می خواهد ولی اینجا زمستان استهوای دوری ات سرد است و من می لرزم از این غمدلم آبان و آذر را به همراه دو دستانتمیان کوچه های خیس می خواهددلم پاییز می خواهدمجید رفیع زاد...
دوست می دارمهر آنچه راکه با تو می توان شمرد !الا شمردننفس های بی تو ماندن رامجید رفیع زاد...
هر صبحبه استقبال چشم هایت می آیمپنجره ی قلبت را می کوبمو لحظه ی باشکوه افق چشم هایت رابه انتظار می نشینمطلوع کنکه محتاجمبه یک مژه بر هم زدنتمجید رفیع زاد...
امروز تو خیابون یکی از کنارم رد شد قیافش خیلی آشنا بود آره خودش بود، غریبه ترین آشنای من همون ی لحظه دیدنش کل خاطرات خاک خورده رو زنده کرد...
اگه کسی دلتو شکست غصه نخور فقط بهش بگو:احساس من قیمتی داشت،که تو برای پرداخت اون خیلی فقیر بودی...
گاهی قلب کوبنده از تپش می افتهو رسم زندگی یاد میگیرهبس هرچی سرکشی کرد و خون زیادی قل ایدقصه هیزم شکن قول شکستن دادبیستون کندن مال فرهادهنه هر فرهادی که حرف شیرین می زنهآب رو که تو روان کنیدیگه دلت صافهکاری با اونی که سنگ میزنه نیستبرنده شی به شرط تقلبهنداونه بگیری به شرط چاقوبعد کجا یه منم میزاری با جنگ نکردهتو بازی شطرنج نه سفید نه سیاهتخته راکد ردِ پای اسبِنویسنده : محدثه یحیی پور...
ای پنهانی ترین اتفاق من!!!چرا نمیفتی؟؟؟...
بی تو نفس می کشم و عمر تباه می کنمدر انتهای شعر خود ورق سیاه می کنممیان لحظه های من فقط خیال روی توستکه روز و شب به قاب عکس تو نگاه می کنمقسم به آیه آیه ی کلام قرآن مجیدبه روی سجاده ی خود نظر به ماه می کنمدست به سوی آسمان میان ربنای خوددعا برای عاشق چشم براه می کنمگلایه از تو می کنم به نزد آن یگانه ایکه می سپارمت به او اگر چه آه می کنممی روم از کنار تو به سوی سرنوشت خودنگاه زیبای تو را توشه ی راه می کنمشکایت ا...
تو دیدی زندگی کردنِ یوسف پایِ زاویرا لذا زاری نکن از تلخِ کامی ناامید اینجا (مهدی فصیحی رامندی)...
با هر نفستتکبیرة الاحرام می بندم !وقتی صدایت اذان و اقامه ام باشدگوش به صدای هیچ موذنی نمی دهمزیرا این صدای توستکه مرا خداشناس کرده استمجید رفیع زاد...
تمام داشته هایمزمانی که نیستیاز من سلب می شوندجز نفسی که آن رامدیون یاد تو هستموقتی که مرا در آغوش می گیرد وآرامم می کنددر تمام لحظه هاییکه همچون غروب جمعهدلتنگ می شوممجید رفیع زاد...
یادش بخیر که اون زمون من و تو همبازی بودیمکنار دریا هر دومون عاشق شن بازی بودیممی کشیدیم عکس دل و به روی ساحل قشنگنقاشی های روی شن بودن همه بدون رنگقصه های خیالیمون شیرین تر از نقل و نباتوقتی که دعوامون می شد دیدنی بود ناز و اداتوقت قرار که می رسید ثانیه ها می رقصیدنعقربه ها دقیقه رو مثل ما می پرستیدنای کاش تو دریای چشات واسم یه قایق می شدیتو فصل سرد انتظار گل شقایق می شدیای کاش می شد مثل قدیم با همدیگه بازی کنیماگ...
چشمه ی عشقچشم های توستآنگاه که از زبانمدوستت دارم را می شنویو پهنای صورتم آبشار اشکوقتی کهلبخندت را می بینممجید رفیع زاد...
من از لبخند یک نابینا فهمیدم که سیاهی رنگ نیست بلکه یک احساس است نویسنده عطیه چک نژادیان...
تلاش کنیم چیزی به روح هم اضافه کنیمکندن تیکه های روح همدیگرو که همه بلدن......
مسافری بودم در دیار غربتدر سرمای استخوان سوزی، درست وسط بهارخود را در دلشوره ی ناشی از اندوهِ پیله کرده در سلول هایم یافتمتکیه بر دیوارهای مژگانشدر دیار غربتدر دیار چشم های غریبه اشکه روزگاری آشناترین و گرم ترین بود....
بی توقبله ام را گم کرده امگفته بودم که قبله نمای منیافسوس باور نکردیمانده امبا این همهنماز قضایم چه کنم !مجید رفیع زاد...
برای من باشتا خودم را برایت شعر کنمو آنگاه مرا بخوانینور شوم میان چشم هایتتا همیشه بدرخشندو مدادی سرختا بر روی لب هایتکشیده شوممجید رفیع زاد...
دختری که موهایش را نمی بافد،چیزی در درون او کم است. ساده از کنار او نگذر.دختر اگر جلوی آینه با موهایش دلبری نکند،از دختر بودنش خسته شده است.دختری که شعر های غمگین می نویسد اما موهای خود را دیر به دیر شانه میکند،دلگیر است.اوج غمگین بودنشان زمانیست که قیچی را در دست میگیرند.دختر های احساسی معمولا موهای بلندی دارند و اگر دل از موهایشان کندند قبل تر از آن دل از احساسشان کندند.دخترم باید با موهایش جلوی آینه دلبری کند و من قند در دلم آب شود....
در هوای ابری فراقدست شعرهایم را می گیرمو در میان خیالت قدم می زنمباران که بگیردهمه خیس می شویم !من و شعرهایمتو و چتر وصالمجید رفیع زاد...
حرمت احساسم را نگه دارو مصرعی از شعرم رابه شاه بیت هیچ غزلی نفروشپنجره ی قلبمهمیشه به رویت باز استبیا و چشم هایت راسنجاق کن به آنچه از تو می نویسمنگذار ترک برداردشیشه ی احساسممجید رفیع زاد...
حبس ابد می خواهم !میان تنگ بلورین چشم هایتمی دانم که باید ماهی شد ودل به دریا زدو من آن ماهی امکه کنار ساحل چشم هایتبی رمق جان می دهمدریاب مراکه محتاجم به اسارت !بگذار تا ابداسیر چشم های تو باشممجید رفیع زاد...
نفس می کشمبا واژه هایی که در هم گره می زنمگردن بزن دست هایم رااگر غیر از تو و عشقچیزی بنویسممجید رفیع زاد...
به چیز هایی رو لازم نیست بنویسی !!اومدم یه سری حرف هایی رو بنویسم دیدم بعضی حرفا نه تنها ارزش زدن نداره حتی ارزش نوشتن هم نداره اما بعضی وقتا اتفاقاتی میوفته کلی حرف هم داری ، حتی ارزش نوشتنش رو هم داره ولی نمینویسی که یادت نمونه یادت نیاد چه روزایی بهت گذشت تا گذشت چه تلخ چه شیرین اکثرا خاطراتی که عمیقا حالمونو خوب یا بد میکنن جایی نوشته نمیشن اما جایی هک میشن که هیچ چیز نمیتونه اونو از بین ببره حتی حک کردن روی سنگ ها هم از بی...
دلم می خواست جنازه ام حتی باری نباشد بر دوش عزیزانم....چه آرامشی داشت اگر می شد با پای خودم به منزل آخر قدم می گذاشتم.می دانی جان دلمانتظار، لذت زندگی را از تو می گیرداگر می توانستی یک روز برای همیشه انتظاراتت را از دیگران ببوسی و بگذاری کنار، زندگی با تمام رنج هایش، برایت شیرین تر از عسل می شد.از تو چه پنهانیک شب از شانه های خدا هم، طلبم را برداشتمبدهکار بودن به او مزه ای داشت که نگو...عشق واقعی می خواهی، همین است که گفتمعشق یع...
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم من از این دیدار بی هیچ خاطره برگشتم قصه ام تلخ شد کهنه شد شراب شد قصه ی تازه ی خویش با مستی داستانت سرشتمقصه ام باز ولی بیچاره ماند کنج میخانهآری من باز هم داستان چشمان تو را نوشتمزینب ملایی فر...
و تمام خواهشمان از دنیا یک نفر بود که برای خودمان باشد. برای خود خود خودمان که دوستمان بدارد آن گونه که مادر فرزندش را ، مارا به نوشیدن فنجانی حیات دعوت کند آن گونه که خدا بنده اش را و مارا به مهر و صداقت بنگرد آن گونه که پدر طفل خطاکارش را. همه ی خواسته مان یک نفر بود که آرشه ی عشق را بر کمان قلبمان به لطافت بنوازد. اینها همه دلخواهاتمان بود که میسر نشد. میزنیم به حساب باقی بدهکاری های این روزهایشان.زینب ملائی فر...
نگرانم نگران خودم و حال دلمنگرانم که پس از تو به کی دل بدهم؟ نگرانم که چرا بی تفاوت شده ام!مثل بُت کنج اتاق در فکر توام...🖤رقیه سلطانی...
دلتنگ که باشی دیگر هیچ چیز آرامت نمی کندمی باری و می باری!دلتنگ کسی که هیچوقت نبوده یا کسی که نیامده رفتو خاطرات دو سه روزه اش را مرور و تکرار میکنیگاهی هم در خیالت با او حرف می زنینمی دانم کی تمام می شود این دیوانگی اما هنوز در منی!🖤🙃...
از چه برایتان بگویم؟از چه بگویم که حالت خوب شود؟از چه بگویم که غم جرات آمدن به سمت را نکنداز چه بگویم که بیخیال فردایت شویو غرق شادی امروزتاز چه بگویم که درد و حسرتی در ابتدا و انتهایش نباشد!از چه بگویم پایانش تو نباشی♥️...
گاهی سخت دلتنگ می شوم گویی که می خواهم تو را از خیال های خوش بیرون کشمو در آغوش گیرمت گویی که بغض کنم واشکی نیایدگویی که در آن سوی میدان فقط تو باشی و من!رقیه سلطانی...
خاطره ها را میبینی بی تو هر روز جوانه می زنند...!رقیه سلطانی...
سرباز توأمجامهٔ رزمم ، لبخندتسلاحم ، نگاهتمیدان نبردم، دل آدم های حسوداین سو منِ تنها و آن سو جهانیچاره ای نیست باید که بدانندفرمانده تویی......
هر چه صدایت کردمنشنیدیچه حرف هایی که در گلویم جا ماندو چه لحظه هاییکه بی تفاوت از کنارشان گذشتیمیان ازدحام این همه حرفدست به دامان سکوت شدمکه خواندنشسواد عشق می خواستاما افسوستو آن را هم نداشتیمجید رفیع زاد...
لباس فقر بر تن این دل بی قرار منتجسم نگاه تو نیمه ی شب شکار منکشیده فکر من تو را میان دفتر دلممیان صفحه های آن عکس تو شاهکار منکلید قفل این دلم میان دست تو ولیشکسته ای تو قفل این خانه ی بردبار منمیان دریای دلم غم تو موج می زندبیا کنار ساحل این دل سازگار منفرش کنم دو چشم خود به زیر آن دو پای توعیار عشق خود ببین ، چه کرده ای نثار من ؟میان باد سرد غم رها نکن تو موی خودکه زلف مست و سرکشت شده طناب دار منشکسته شد ست...
هوای دلم تاریک می شود و باز هم به پیراهنت پناه می برم. قلب مُرده ی این پیراهن روایت گر تمام داستان ما از آغاز تا پایان و سینه ی فرسوده اش یادآور ثانیه به ثانیه ی خاطراتمان است.تنها چیزی که از تو برایم به جا مانده همین است، همین پیراهن کهنه ای که این روزها شده قاتلم!بی سلاح مرا حریف است و تمام تنم را زخم و زار می کند؛ اما منِ سرکش برای آرام شدن بازهم او را انتخاب می کنم.چه از خودت به رویش جای گذاشتی که اینقدر شبیه به توست؟چه ردی از تو دار...
جای تو خالی استکنار دفتر نقاشی اممدادهای رنگیچشم انتظار تو هستندبیا که قشنگ ترین رنگ رابرای موهایتکنار گذاشته اممجید رفیع زاد...
آدمهای مهربون همیشه هستن همیشه در دسترسنبا مرامن ؛ با معرفتن مشتی ان ؛جنسشون ازاون جنس خوبای روزگارهخودشون رو فراموش میکنن تا دردای بقیه فراموش بشهاز خودشون میگذرن واس رفیقشون ؛واسه کسایی که دوسشون دارن !جونشونو واسشون میدن ،اخه مهربونن دیگه !اما اونا دستاشون همیشه زیر چونه پر از بغضشونهمرهم دردن ،اما وقتای دلتنگی ؛ تنهایی ؛ اصن درد !میشن دارمکافات واس بقیهاونا هیچ مهربونن ...#نورا_نوشت...
اردیبهشتعطر عشق می گیردوقتی که رایحه ی بهشت رابرایم به ارمغان بیاوریگل ها با دیدنت می خندندو چشم هایمبه استقبال قدم هایت می آیندبیا که می خواهمبه جای دیوار تنهایییک عمربه شانه هایت تکیه کنممجید رفیع زاد...
زیباترین گره زندگی امگره دست هایمان بود !افسوس که با رفتنتبزرگترین گره زندگی ام رارقم زدیمجید رفیع زاد...
نگذار دوستت دارم هایتمیان دلت خاک بخورددر مکتب عشق فریاد دلنشین استو سکوت گوش خراشدوستت دارم هایت را فریاد بزنکه در صفحه های تقویمروزی به نام مباداوجود نداردمجید رفیع زاد...
قد یک جنگل درخت من قلم دارم نیازتا که بنویسم تو را ای گل خوش عطر نازمی کشم قلب تو را مثل برگ زرد مهرمی سرایم من تو را با قلم اما به شعرتا تو هستی در دلم می شوم نقاش توهر نفس از عمر من می شود پاداش توای گل زیبای من در تمام فصل هامی شود پیوندمان بهترین وصل هادر میان قلب من نیست غیر از یک نفرنام تو ذکر لبم از سر شب تا سحریاد تو در خاطرم مانده از تو یادگارمی رسی روزی تو از جاده های انتظارمجید رفیع زاد...
دست هایمدوری از دامنت راباور ندارند !گل های پیراهنتهمیشه سیراباز اشک شوق من بودندافسوسفاصله بهانه ای شدتا همیشه دست هایماز دامنت کوتاه بماندمجید رفیع زاد...