پنجشنبه , ۱۵ آذر ۱۴۰۳
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم من از این دیدار بی هیچ خاطره برگشتم قصه ام تلخ شد کهنه شد شراب شد قصه ی تازه ی خویش با مستی داستانت سرشتمقصه ام باز ولی بیچاره ماند کنج میخانهآری من باز هم داستان چشمان تو را نوشتمزینب ملایی فر...
و تمام خواهشمان از دنیا یک نفر بود که برای خودمان باشد. برای خود خود خودمان که دوستمان بدارد آن گونه که مادر فرزندش را ، مارا به نوشیدن فنجانی حیات دعوت کند آن گونه که خدا بنده اش را و مارا به مهر و صداقت بنگرد آن گونه که پدر طفل خطاکارش را. همه ی خواسته مان یک نفر بود که آرشه ی عشق را بر کمان قلبمان به لطافت بنوازد. اینها همه دلخواهاتمان بود که میسر نشد. میزنیم به حساب باقی بدهکاری های این روزهایشان.زینب ملائی فر...
نگرانم نگران خودم و حال دلمنگرانم که پس از تو به کی دل بدهم؟ نگرانم که چرا بی تفاوت شده ام!مثل بُت کنج اتاق در فکر توام...🖤رقیه سلطانی...
دلتنگ که باشی دیگر هیچ چیز آرامت نمی کندمی باری و می باری!دلتنگ کسی که هیچوقت نبوده یا کسی که نیامده رفتو خاطرات دو سه روزه اش را مرور و تکرار میکنیگاهی هم در خیالت با او حرف می زنینمی دانم کی تمام می شود این دیوانگی اما هنوز در منی!🖤🙃...
از چه برایتان بگویم؟از چه بگویم که حالت خوب شود؟از چه بگویم که غم جرات آمدن به سمت را نکنداز چه بگویم که بیخیال فردایت شویو غرق شادی امروزتاز چه بگویم که درد و حسرتی در ابتدا و انتهایش نباشد!از چه بگویم پایانش تو نباشی♥️...
گاهی سخت دلتنگ می شوم گویی که می خواهم تو را از خیال های خوش بیرون کشمو در آغوش گیرمت گویی که بغض کنم واشکی نیایدگویی که در آن سوی میدان فقط تو باشی و من!رقیه سلطانی...
خاطره ها را میبینی بی تو هر روز جوانه می زنند...!رقیه سلطانی...
سرباز توأمجامهٔ رزمم ، لبخندتسلاحم ، نگاهتمیدان نبردم، دل آدم های حسوداین سو منِ تنها و آن سو جهانیچاره ای نیست باید که بدانندفرمانده تویی......
هر چه صدایت کردمنشنیدیچه حرف هایی که در گلویم جا ماندو چه لحظه هاییکه بی تفاوت از کنارشان گذشتیمیان ازدحام این همه حرفدست به دامان سکوت شدمکه خواندنشسواد عشق می خواستاما افسوستو آن را هم نداشتیمجید رفیع زاد...
لباس فقر بر تن این دل بی قرار منتجسم نگاه تو نیمه ی شب شکار منکشیده فکر من تو را میان دفتر دلممیان صفحه های آن عکس تو شاهکار منکلید قفل این دلم میان دست تو ولیشکسته ای تو قفل این خانه ی بردبار منمیان دریای دلم غم تو موج می زندبیا کنار ساحل این دل سازگار منفرش کنم دو چشم خود به زیر آن دو پای توعیار عشق خود ببین ، چه کرده ای نثار من ؟میان باد سرد غم رها نکن تو موی خودکه زلف مست و سرکشت شده طناب دار منشکسته شد ست...
هوای دلم تاریک می شود و باز هم به پیراهنت پناه می برم. قلب مُرده ی این پیراهن روایت گر تمام داستان ما از آغاز تا پایان و سینه ی فرسوده اش یادآور ثانیه به ثانیه ی خاطراتمان است.تنها چیزی که از تو برایم به جا مانده همین است، همین پیراهن کهنه ای که این روزها شده قاتلم!بی سلاح مرا حریف است و تمام تنم را زخم و زار می کند؛ اما منِ سرکش برای آرام شدن بازهم او را انتخاب می کنم.چه از خودت به رویش جای گذاشتی که اینقدر شبیه به توست؟چه ردی از تو دار...
جای تو خالی استکنار دفتر نقاشی اممدادهای رنگیچشم انتظار تو هستندبیا که قشنگ ترین رنگ رابرای موهایتکنار گذاشته اممجید رفیع زاد...
آدمهای مهربون همیشه هستن همیشه در دسترسنبا مرامن ؛ با معرفتن مشتی ان ؛جنسشون ازاون جنس خوبای روزگارهخودشون رو فراموش میکنن تا دردای بقیه فراموش بشهاز خودشون میگذرن واس رفیقشون ؛واسه کسایی که دوسشون دارن !جونشونو واسشون میدن ،اخه مهربونن دیگه !اما اونا دستاشون همیشه زیر چونه پر از بغضشونهمرهم دردن ،اما وقتای دلتنگی ؛ تنهایی ؛ اصن درد !میشن دارمکافات واس بقیهاونا هیچ مهربونن ...#نورا_نوشت...
اردیبهشتعطر عشق می گیردوقتی که رایحه ی بهشت رابرایم به ارمغان بیاوریگل ها با دیدنت می خندندو چشم هایمبه استقبال قدم هایت می آیندبیا که می خواهمبه جای دیوار تنهایییک عمربه شانه هایت تکیه کنممجید رفیع زاد...
زیباترین گره زندگی امگره دست هایمان بود !افسوس که با رفتنتبزرگترین گره زندگی ام رارقم زدیمجید رفیع زاد...
نگذار دوستت دارم هایتمیان دلت خاک بخورددر مکتب عشق فریاد دلنشین استو سکوت گوش خراشدوستت دارم هایت را فریاد بزنکه در صفحه های تقویمروزی به نام مباداوجود نداردمجید رفیع زاد...
قد یک جنگل درخت من قلم دارم نیازتا که بنویسم تو را ای گل خوش عطر نازمی کشم قلب تو را مثل برگ زرد مهرمی سرایم من تو را با قلم اما به شعرتا تو هستی در دلم می شوم نقاش توهر نفس از عمر من می شود پاداش توای گل زیبای من در تمام فصل هامی شود پیوندمان بهترین وصل هادر میان قلب من نیست غیر از یک نفرنام تو ذکر لبم از سر شب تا سحریاد تو در خاطرم مانده از تو یادگارمی رسی روزی تو از جاده های انتظارمجید رفیع زاد...
دست هایمدوری از دامنت راباور ندارند !گل های پیراهنتهمیشه سیراباز اشک شوق من بودندافسوسفاصله بهانه ای شدتا همیشه دست هایماز دامنت کوتاه بماندمجید رفیع زاد...
ای کاشختم به خیرهایمانختم به عشق می شد !تا دیگرحسرت گرهبر دل دست هایمانباقی نمی ماندمجید رفیع زاد...
بوسه ی چشم تو بر شعر من ای یار خوش استشاعر چشم تو بودن به چه بسیار خوش استاز تو دل کندن و دوری به خدا ممکن نیستبهر تو شعر سرودن با دل زار خوش استشهره ی شهر تویی غیر تو دلداری نیستدل سپردن به وفای تو وفادار خوش استوای از این عقربه ها ساعت بی تو ماندندر فراق تو دهم تکیه به دیوار خوش استبی تو هر لحظه دلم شوق رسیدن داردچشم بر راه تو در نیمه شب تار خوش استحلقه ی اشک شده همدم چشمان ترمدر فراق تو تب و ، این تن بیمار خوش ...
چشم هایت رامیان ابیات شاعران دیدمصدای تحسین تو رابا هر سپید و غزلی که می خواندی ، شنیدمشعرم را حلالت نمی کنم !که تنها محرم چشم هایی بودکه اکنون میانابیات شاعران دیگریپرسه می زندمجید رفیع زاد ...
دهانم را دوختی !حرفی با تو نزنماما نمی دانستی که چشم های منزبان من استو من با چشم هایمعشق را فریاد می زنممجید رفیع زاد...
از «تو» ممنونمکه دوستت دارم!تومیتوانستی جورِ دیگری باشی،جوری که...هرگز نتوانم دوستت بدارم...!...
تورنگ می دهیبه لباسی که می پوشیبو می دهیبه عطری که می زنیمعنا می دهیبه کلمه های بی ربطیکه شعرهای من می شوند…. ....
هر زنی دوست داردمعشوقه اش مردی باشدکه خط به خط معنایش کند...زن ها انتظار عجیبی دارند ،گاهی دلشان می خواهدنگفته هایش را بشنوی...و برایش اصلا مهم نیستچگونه این کار نشدنیممکن خواهد شد...زن ها عجیب دوست داشته شدنرا دوست دارند...!!دوست داشتنی که بههمین راحتیها تمام نشود وتا بینهایت ادامه پیدا کند...زن ها موجودات عجیبی هستند ؛زن ها را زنانه بفهمید ......
دیگر رنگی ندارد !حنایت را می گویمحتی اگر تمام شهر راحنابندان کنی ؛دیگر روشنی بخشقلب عاشقم نیستچشم هایت را می گویمحتی اگر آن رابه رنگ آبی دریا کنی ؛بگذار سهم من از توتنها پریشانی گیسوانت باشدکه تا ابد قلبی پریشاناز تو به یادگار داشته باشممجید رفیع زاد...
ای یار پنهان از نظر با چشم دل می بینمتمن در گذرهای زمان کنج دلم می جویمتنامت شده ذکر لبم در هر شب و محراب منهر دانه از تسبیح من شیرین تر از هر خواب مناشک شب و آه سحر تنها امید من شدهذکر کریم و یا علی هر شب نوید من شدهیا حی و یا قیوم تو هر شب نوای سینه استذکر تو باشد بر لبی بی شک که دل آیینه استذکر لبم در نیمه شب استغفرالله بوده استیا قاضی الحاجات ما بر دل معما بوده استمجید رفیع زاد...
عصر جاهلیتبهترین زمان برایپرستیدن چشم هایت بود !کسی مرا کافر نمی خواندجایی که همه مشغولپرستیدن خدای خود بودندمن از چشم های توبه خدایم می رسیدممجید رفیع زاد...
شانه ی احساس را بر سر تو می کشمطعم خوش لحظه را ، با لب تو می چشممرغ دلم را ببین چگونه پر می زند ؟خواب به چشمان من چگونه در می زند ؟شعله ی شمع شبم دو چشم بیدار منخواب که در می زند ، وعده ی دیدار منبافته ام یک به یک حرف دو چشمان توتا که بخواند دلم ، مصرع دیوان توسایه ی چشمان تو ، ساحل دریای منغرق دو چشمت شده ، خانه ی فردای منگل که ببیند تو را غرق تامل شودغنچه ی نشکفته با ، آمدنت گل شودسرخوش و مستانه تا صبح کنم یا...
ردیف شعرهایمصدای قدم های توستبیا و با عشق بمانمن جانم رابرای قافیهانتخاب می کنممجید رفیع زاد...
و من هنوز هم از میان تمام راههای دنیابیراهه ی خانه ات رادوست تر میدارم...
خورشیدبرای تماشای چشم های توطلوع می کنداگر بخاطر ماه نبودهرگز غروب نمی کرد !چون ماه نیزهمیشه دلتنگ چشم های توستمجید رفیع زاد...
ای تو آقا محرم دلها بیابی تو خون است این دل شیدا بیابی تو این دنیا شده زندان مابی تو خون می بارد از چشمان ماهمره موج غم دریا شدیمکنج زندان بی کس و تنها شدیمای به عالم سایه ات بر سر بیامی زند دل در هوایت پر بیاشعله ی آهیم و غم ها دیده ایمتشنه ی دیدار رویت مانده ایمدر میان ندبه ات فریاد مایا اباصالح برس بر داد مامجید رفیع زاد...
حقیقت رابه حضرت دوستبه کتابشو به آب و آیینه می گویمکه چون خوابی است بی تعبیرقهوه ای بی شکرو فریادی استبه زیر آبمجید رفیع زاد...
دیگر میان شعرهایمعطر سپید به مشامم نمی رسد !صدای قدم هایت را نمی شنومفهمیدم کهمیان عاشقانه هایم قدم نمی زنیچون تو دیگربوی غزل می دهیدر حالیکهمن همیشه برایتسپید می نوشتممجید رفیع زاد...
هر شبآرزوهایم رابر روی پاهایم تکان می دهم !بیدار شوندبهانه ی تو را می گیرندتویی که دیگربرای مننیستیمجید رفیع زاد...
یه باغچه ی کوچیکیه کنج حیاط قلب مندرخت آرزوی اون بدون برگ و پیرهنروی تموم شاخه هاش پرنده ها غم می خوننانگار که از عاقبت باغچه چیزایی می دوننبیا که فصل این دلم بی تو دیگه خزون شدهدلم می سوزه واسه اون گلی که نصف جون شدهبیا که برف و یخ داره باغچه رو داغون می کنهطبیعت سبز دل و چه ساده ویرون می کنهگلها همه یخ زدن و تو ساقه شون خون ندارنپرنده های این دلم گشنه شونه جون ندارنخورشید قلب من تویی بیا تا یخ ها آب بشهبه روی دیو...
دل نوشته هایمقلب من استمهرت پنهان استدر ردیف و قافیهدر سپید و غزلبیا که تنها محرم قلبمچشم های توستکه ضرباندل نوشته های من استمجید رفیع زاد...
بعضی آدم ها خیلی شلوغ و پر سر و صدا هستند، بخصوص وقتی از یک چیزی خوششون بیاد ...!من دنیا رو با خنده ی زن ها عوض نمی کنم !وقتی زن ها می خندند ، وقتی مادرم می خندید ، احساس می کنم همه چی خوبه، همه چی آرومه و صلح توی دنیا برام برقراره ...این حسِ آرامش قابل توصیف نیست برام !...
زبان من چه خاموش و دلم سرشار از حرف استوجود سرد من بی تو ، بیا پوشیده از برف استتو رفتی و زمستان را به قلبم ارمغان دادیتو ای نامهربان غم را ، چرا بر من نشان دادی ؟همیشه عاشقت بودم میان بی وفایی هاهمیشه حرف دل این بود امان از این جدایی هاهمیشه چشم ها خیره به قاب عکس دیوارمچه شد رفتی که تنهایی دهد اینگونه آزارم ؟بیا بی تو که هر لحظه به رنگ برگ پاییزمبهارم باش هر لحظه ، که بی تو اشک می ریزمبیا دیگر قراری نیست بر این قلب...
نگو روزی نباشم !که شعرهایم مرثیه می شوندو چشم هایم غرق در اشک ،دست ها نوازش راو لب ها بوسه را از یاد می برندنگو روزی نباشمپریشانم نکنکه پریشانی فقط برازنده ی موهای توستبمانو خاطراتت را به من هدیه کنبگذاردست خالیاز این دنیا نروممجید رفیع زاد...
ای یار پنهان از نظر با چشم دل می بینمتمن در گذرهای زمان کنج دلم می جویمتنامت شده ذکر لبم در هر شب و محراب منهر دانه از تسبیح من شیرین تر از هر خواب مناشک شب و آه سحر تنها امید من شدهذکر کریم و یا علی هر شب نوید من شدهیا حی و یا قیوم تو هر شب نوای سینه استذکر تو باشد بر لبی بی شک که دل آیینه استذکر لبم در نیمه شب استغفرالله بوده استیا قاضی الحاجات ما بر دل معما بوده است...
مانند یک بذراز دل زمین می رویمجوانه هدیه ای استکه باران برایم به ارمغان می آورددرخت می شوم به عشق توو در هر فصل از سالبرایت پاییز می شوم !تمام برگ های تنم راهدیه می کنم به قدم هایتتو با آمدنتبهار را به من مژده خواهی دادو آنگاهبا تو شکوفه می زنمبا تو بهار می شوم.مجید رفیع زاد....
اگر دلت پیش بهارست پاییز را صدا نکن! پاییز دختر حساسیست که زود دل می بندد ! فقط پاییز مثل پاییزست حواست باشد پاییز بهار نیست که دلش به تابستان گرم باشد پاییز تا ب جدایی ندارد، میمیرد!!...
کاش شهربازی بودمو تمام عمرم را، شادی و قهقهه ی کودکانی را میدیدم، که در دنیایی متروکه، با بزرگ ترهایی بی رمق، برای ساعتی با من خوشحال بودند. کاش باران بودمو به گل هایی که قرار است دلیلِ عاشقانه های کوچک اما واقعیِ مردان و زنانِ در رَه عشق بشوند، جان میدادم. کاش کتاب بودمو دلیلِ تحول در زیستنِ انسانی میشدم. کاش عروسکی بودمکه شورِ زندگانی را در دلِ دخترکانِ گیسو تراشیده ی در بیمارستان ها، زنده میکردم. کاشکمیفقط کمی من ...
یک روز هم یکی میاید کهمرا برای خودم بخواهد که قِلِقَم را بلد باشد و به من فرصت عاشقی کردن بدهد ...کسی که با رفتنش مرا از خیابانها بیزار نکند.یکی که من برایش یکی مثل همه نباشم. ایموجی قلبهایش، لبخندش ، جانم گفتنش هایش، وقفِ عام نباشد...من منتظر کسی هستم که همه در حسرت چشمهایش بسوزندو من ولی هر لحظه که دلم خواست ببوسمش میدانی شک ندارم روزی کسی میاید که ممنوعه ی همه باشد و حلال ترینِ من...که برایِ همه همان مغرور دوست نداشتنی باشد ...
شنیدم، که بی من خوابت نمیبرددر آن شبه مهتابی ،چشم دوختی به ستارهفدای چشم های زینتیت بگردمکه در گرد زمین همتا نداردرو کردی به گلشن و باغآواز ،سر دادی در آن عشق بلبلسر دستم بگیر ،من تاب ندارمبه باغ گلشنت در رو ندارمبه باغ گلشنت گل هست و ریحونخدا میداند شبها خواب ندارم ......
آدم های زیادی به زندگی ا ت می آیندو می رونداما آدم های خوبِ زندگی ات را درزمان مناسبش پیدا میکنی!همان هایی که ماندن را بهتر از رفتن بلدند!آن ها دلیل حال خوبت خواهند شد!آن ها می آیند تا قصه ی ماندن را جورِ دیگری تعریف کنند!می آیند وتو به زندگی لبخند خواهی زدشاید دل شکسته و ناامید باشیاما مرهمی برای دل شکسته ات خواهند شدرفیق من!صبور باشاز رفتن ها دلگیر نباش!ادم های خوبِ زندگی ات خواهند آمد!اما در زمان مناسبش!و تو یک ر...
در تاریکی ، زندگی گم می شودعشق گم می شود ترس بیدار می شود شادی ، زشت می شود غم از کوچکی گم می شود انتظار ، پوچ می شود انسان نیست می شود نور اگر بتابد زندگی می آید زندگی اگر بیاید انسان می روید زندگی درخت است انسان گلش می شود...
کاشکی میشدبه این دروغِ شیرین پایان داد! دروغی شیرین به نامِ عشق.... :) زهرا سراجی....