پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به جایِ هدف گذاری، آرزو انتخاب کنیه آرزویی که بتونه بستر مناسبی برای تمامِ هدف ها باشه...
یه ذره خنده داره ...گفتنشما توی خونه درهای زیادی داریمیه درِ ورودی داریم،درِ اتاق داریم،درِ دستشویی داریمدرِ انباری داریم...یه روزی به این فکر کردم که پر کاربردترین درِ کدومه؟در دستشویی،همه ازش استفاده میکنن...به دفعاتولی چند نفر دیدیم که با پا این در رو باز میکنن؟چند نفر دیدیم که تلاش میکنن تا دستشون نخوره(به در)چند بار دیدیم که وقتی یکی از درِ دستشویی میاد بیرونبه نشانه ی احترام براش قیام بکنن؟و البته که نمیگم که بشیم درِ ان...
فرزندان نداشته ی عزیزتر از داشته هایم!شاه کلیدِ شعور در زندگی این است که یک جایی، در یک اتفاقی، در یک بحث یا ذوق یا نقد، خودتان را به نزدیکترین آینه ی دوروبرتان برسانید، زل بزنید در چشم های خودتان و بگویید "من اشتباه کردم"! بعد یک چَک بخوابانید زیر گوشِ خودتان و اشکِ خودتان را در بیاورید، بعد قربان صدقه ی خودتان بروید و بگویید فدای سرت، همین که فهمیدی اشتباه آمدی این قسمت از راه را، این قسمت از قضاوت هایت را، این قسمت از حرف زدن هایت ...
استیصال آنجاست که دستِ نیاز باشد و توانِ اِجابت نهاستیصال آنجاست که دَمِ زجر باشد و بازدمِ رهایی نهاستیصال آنجاست که طوفان باشد و پناه نهفریاد باشد و پژواک نهمرگ باشد و نجات...استیصالاینجاست!من اماتا واپسین توان و بازدم و پناه و پژواک و نجاتکنارت هستم....
از آن دسته آدم ها هستم که بلد نیستند زمانِ مناسب برای نوشیدن چای را تخمین بزنند! یعنی یا زبانشان را می سوزانند و تا تهِ روز از زبری اش زجر می کشند، یا آنقدر می مانند خنک شود که دیگر با شربتِ تلخ فرقی نکند!معقول ترین راهِ حل اما برایم نعلبکی ست!هنوز مثل قهوه خانه ای ها، کنار استکانِ چای شیرینِ صبحانه، یک نعلبکی می گذارم!دی ماه که بعد از نیم سال رفته بودم رشت صبحِ اولین روزِ بودنم مامان از کابینت های بالاییِ کمتر استفاده شونده ی آشپزخانه، یک ...
برخی از دوستان آینه ی مُحدّب اند و بعضی ها مُقعر!دوستِ خالص اما... به گمانم کسی ست که نقص ها و کم کاری هایتان را با "آینه ی محدّب" و تصویری کوچکتر از واقع به دلش می چسباند و از آن طرف حمایت ها و محبت هایتان را می گذارد در فاصله ی کانونیِ "آینه ی مقعرِ" دلش و تصویری زیباتر و بزرگ تر از آنچه در ظاهر دیده می شود، ثبت می کند!دوستانِ با عکس العمل های "آینه ی تخت گونه" هم دَمشان گرم که لااقل "منصفانه" شاد یا ...
لقمه ی آخر، صحنه ی آخر، دیدار آخر را به هیچ قوم و رسم و بایدی نفروشید.بگذارید پُرمَلات باشد، یکجور که چشم و دلتان سیر شود. تصویری که جانِ مقابله با سال ها دلتنگی تان را داشته باشد.همین!...
مدتی ست دست و دلم به گذاشتن هیچ پست و استوری ای نمی رود.امروز اما رفیقی این پست را از صفحه ی کودکان سندروم داون برایم فرستاد. دیده بودمش، اما دوباره دیدنش هم رَحم نداشت در تولیدِ ذوق!اینجا تولدِ راستین است.همانی که چند بار از مادرش خواسته آخوند بیاورند تا مرا به عقدش در آورند!همانی که به جرمِ "قبل از رفتن خداحافظی نکردن" قهر می کند و چشم غرّه می رود!اینجا سرزده به تولدش رفتیم.آخرهای تولد خواستیم برایمان دعایی بخواند. با تقر...
حالا تاریخ ها خوانده ام از زنده به گور شدنِ دختران، داستان ها شنیده ام از داس ها، تصویرها دیده ام از تجاوزها اما...دختران زیادی دیده ام که دست روی زانوهایشان گذاشته اند و بلند شده اند.....
\پنجره\ همیشه یک واسطه بودهواسطه برای به قولِ آنها نگاه کردن به کوچه ی خوشبختواسطه برای دریافتِ نورواسطه برای از باران لذت بردن و خیس نشدنواسطه برای از هیاهوی تصادفات و دعواها دور نماندن و درگیر نشدنپنجره همیشه یک واسطه بوده برای دید زدن و دیده نشدن!نمی دانم چرا در عصری که دور دورِ از بین بردنِ واسطه هاست، اینقدر دل به این واسطه سپرده ایماستفاده از پنجره، کارِ ترسوهاستاگر مردی خودت کوچه را خوشبخت کناگر مردی خیس شو، عاشقی کن، دعو...
فرزندان نداشته ی عزیزتر از داشته هایم!درسِ امروزتان این است:افتادن، افتادن نیست!از دماغِ درازِ یک فیل، یا درخت، یا ماتحتِ مبارکِ آسمان، یا ... فرق دارد با "چشم"!درست است که در تک تک شان، "دافعه ی خواسته" و "جاذبه ی ناخواسته" پُر می کند تمامِ حجمت را.اما به گمانم افتادن های چَشمی، عجیب ترین های عالم اند!کوچکتر از آن به نظر می رسد که فکر کنید می شود آدمها با تمامِ هیکلشان بتوانند از آن توُ، دَر بیایند و بیُ...
فرزندانِ نداشته ی عزیزتر از داشته هایمآن موقع ها که به دنیا خواهید آمد، به گمانم سر و ریختِ اسباب بازی ها و بادکنک ها باز عجیب تر و پیچیده ترتر خواهند شد. اما وقتی تعلیمِ درکِ "مقایسه" و "زمان" را کامل کردیم برایتان بادکنکی هِلیومی خواهم خرید!از همان بادکنک ها که سقف دوست دارند، همان ها که لَش نمی کنند و نمی افتند یکجا...اگر تکنولوژی مجال داده باشد که بادکنک بازی هنوز برایتان جذاب باشد، احتمالاً خسته از ورجه وُرجه کردن ه...
عادتی دارم در غذا خوردنباید لقمه ی آخر پُرمَلات باشد، یکجور که طعمش بنشیند به دهانم، و چشم و دلم را سیر کند تا وعده ی بعد! چند روز پیش بعد از مدت ها رفتیم جگرکی. چهار سیخ سَردل سفارش دادند با یک سیخ جگر. من جگر-دوستم! خسیس بود صاحب مغازه! در هر سیخ، سه تکه ی کم جان گذاشته بود. سَر دل خوردم به ناچار، لقمه ی آخر را اما جوری تنظیم کردم که جگر باشد. یک نصفه لیموی تازه را هم نگه داشتم زیرِ تکه ای لواش تا انتها. چسبید.پدربزرگم به فاصله ی دو هفته عم...
من این شهر را از بَرَمدرست مثل کفِ دستمو هیچوقت یادم نمی رود در کدام نقطه ی این کفِ دست بود که دیدمتو شدی یکی از خطوطِ پیشانی امعمیق ترین خطَّمعزیزترین خط... ....
دلبندانِ هنوز نداشته ام! یکی از اصل های مهم در زندگی، "اعتدال" است. یا همان "نه افراط، نه تفریط"، یا همان "نه شرقی، نه غربی"، یا همان "بپا از آنطرفِ بام نیفتی"!کلاً اکثرِ ما آدم ها بامِمان کوچک است انگار، جوری که هرکاری بکنیم از یک طرفش می افتیم. یکهو زیادی خوب می شویم و یکهو زیادی بد، یکهو زیادی دوست داریم و یکهو زیادی بیزار، یکهو زیادی گرسنه ایم و یکهو زیادی سیر، یکهو این طرفِ بامیم و یکهو از آن طرف س...
عنوانِ انشاء: "من اگر در زمان قاجار بودم"یک ساعتی ست که صفحات و لینک های مرتبط با " زنان_در_دوره_ی_قاجار " را بالا و پایین می کنم و عکس ها را دید می زنم و به این فکر می کنم که اگر همین صد و خُرده ای سالِ پیش، مثلاً در دوره ی ناصرالدین_شاه_قاجار به دنیا می آمدم سرنوشتم چگونه بود.دیدم بعید نبود در یکی از سفرهای استانی اش دستِ منِ سرکشِ بلبل زبان را بگیرند و ببرند قاطیِ خیلِ عظیمِ زنانِ حرمسرا!بالحتم می دانید که سلیقه ی شاه...
"پنجره" همیشه یک واسطه بودهواسطه برای به قولِ آنها نگاه کردن به کوچه ی خوشبختواسطه برای دریافتِ نورواسطه برای از باران لذت بردن و خیس نشدنواسطه برای از هیاهوی تصادفات و دعواها دور نماندن و درگیر نشدنپنجره همیشه یک واسطه بوده برای دید زدن و دیده نشدن!نمی دانم چرا در عصری که دور دورِ از بین بردنِ واسطه هاست، اینقدر دل به این واسطه سپرده ایماستفاده از پنجره، کارِ ترسوهاستاگر مردی خودت کوچه را خوشبخت کناگر مردی خیس شو، عاش...
جانان عزیزمالان که دارم این نامه را برایت می نویسم آمده ام دریا، قسمت هایی از تنم در تماس با ماسه هاست و پشتم را هم تکیه داده ام به ماشین کوچکی که نامش را فندق گذاشته ام. دو روز آینده ارائه ای سخت پیش استادم دارم که سخت ذهنم را درگیر کرده. سمت راستم چند خانواده اند که زنان شان سیاه پوشیده اند و روسری گذاشته اند و مردانشان لخت و آبتنی کنان زنانِ روسری گذاشته ی خانواده های دیگر را نگاه می کنند.و در سمت چپم، دو پسر با سن هایی نزدیک به سنِ پدر ا...
استیصال آنجاست که دستِ نیاز باشد و توانِ اِجابت نهاستیصال آنجاست که دَمِ زجر باشد و بازدمِ رهایی نهاستیصال آنجاست که طوفان باشد و پناه نهفریاد باشد و پژواک نهمرگ باشد و نجات...استیصالاینجاست!من اما تا واپسین توان و بازدم و پناه و پژواک و نجاتکنارت هستم....
به خلسه رسیده امانگار همه چیز، با تمام متعلقات و مندرجات دکمه ی آسانسورِ عرش به فرش را در ذهنم زده اند و در بی وزنیِ محض، به همکف ترین طبقه ی ممکن رسیده اند!به غایتِ تمامِ دوندگی ها فکر می کنمبه آدم هایی که روز و شب رفته اند و حتی رسیده اندبعد تصویرِ استیصالِ حین مرگشان را می بینمو بعد می گویم تهِ ته ش که چه؟!...
نمی دانم کدام پایه از هزاران پایه ی میزِ "بودنم" را کوتاه میخ کرده ام، که لنگ می زند مدام. کج می شود مدام. می ریزد تمامِ آنچه با دقت و ذوق چیده بودم رویش مدام و گند می خورد به تمام آنچه در سر داشتم مدام و زهر می شود هر چه در دل داشتم مدام و هوار می شود تمام باورهای کاشته شده ام روی ذهنِ شکستنیِ من مدام... لعنت به هر چه پایه و تراز و لنگش های مدام...کاش می شد همه چیز را روی "زمین" پهن کرد!"میز" هرچه باشد روی هواست...
"کاشکی آخرِ این سوز، بهاری باشد!"نود و تلخ تموم شد۹۹مون رو بسازیمشریف تر باشیم! به گمونم بهار بهونه ی خوبی باشه... .بهارمون مبارک... ....