متن باران کریمی آرپناهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات باران کریمی آرپناهی
پاییز را با تو آغاز میکنم
با هر نسیم خنک و بوسههای بارانی،
در سبز آرام چشمانت گم میشوم.
ای صاحب مهر، بیا و برگهای طلایی آبان را
مثل گیرهای کوچک بر موهای آذر سنجاق کن،
تا هر برگ ریخته یادآور عاشقانههای ما باشد.
انارهای سرخ و انگورهای پرطراوت،
خرمالوها...
پاییز آمده، نه از شاخهی زرد
که از صفحهی گوشیها
در پیامهای نخواندهی شبانه،
در سکوتِ طولانی چتهای قدیمی.
هوا طعم داغِ قهوهی بیقرار دارد،
و خیابانها
مثل پلیلیستِ قدیمی
هی تکرار میشوند.
خرمالوها هنوز خجالتیاند،
اما انارها دهان گشودهاند
برای خندیدنهای سرخ،
خندههایی که روی دامنِ پاییز مینشیند.
مادربزرگ...
پاییز آمده است
خورشید، مهربانتر از همیشه، مهرش را آرام روی گونههای گلهای کاغذی مینشاند.
حلزونها و پروانهها با شیطنت شبنمها، نقاشیهای پنهان خود را بر برگها رقم میزنند.
نارنگیها، سرشار از مهر انار، با دامن آذر دست در دست میرقصند،
و کودکانهترین شادیهای فصل را در هر گوشه میپاشند....
اینجا
سکوت هم صدای خودش را پیدا میکند.
آدم دلش را میگذارد کنار ضریح
و میفهمد بعضی حرفها را باید
با اشک گفت، نه با زبان
نیامدهام چیزی بخواهم،
که کلمات همیشه کم میآورند مقابل تو.
من فقط آمدهام بایستم،
در سکوتی که از هزار دعا پرمعناتر است.
آمدهام چشمهایم...
چرا وقتی چیزی زیبا میبینم، نمیتونم نگم؟
چون زیبایی وقتی گفته نشه، انگار نفسش بند میاد
و دلم نمیخواد هیچ لحظهای بیصدا از کنارم بگذره.
اگه رژت، رنگ مو یا ناخنهات دلنشین باشه، میگم
بیخیال لول و کلاس،
فقط برای اینکه صادقم و صداقت خودش زیباست.
امشب، ماه زخم کهنهی آسمان را بر تن میپوشد.
سایهای آرام بر روشنایش میلغزد،
انگار جهان نیز لحظهای دلگیر میشود.
و من، در سکوت این گرفتگی،
خود را مییابم؛
نیمهای روشن، نیمهای پنهان
همچون ماه.
هویت بختیاری را نمیتوان
به بازی گرفت و سکوت کرد
من، به عنوان یک نویسندهی بختیاری، این تحریف آشکار را با تمام توان نکوهش میکنم. صحنهای که در سووشون پخش شد، نه فرهنگ ما را شناخت و نه تاریخ ما را روایت کرد ؛بلکه روح بختیاری را در قاب کلیشههای...
بعد از تابستانی آتشین و طولانی،
شهریور اهواز را نوازش میکند
گرما هنوز هست، اما دیگر خشم ندارد؛
نرم شده، مثل دستی که آرام روی شانهها مینشیند.
غروبهای شهریور، اناری و کهربایی میشوند،
نسیم، بوی خاک خیس و کارون را در دل شب میپراکند،
و شهر، دوباره لبخند میزند
شهریور...
نخل
نه فقط درختیست در آفتاب
که دخترِ بلندبالای جنوب است
زیبا، آرام
و پر از صبوری خاموش
و من
در دل مرداد
در کنارش ایستادهام
نه برای تکیه
برای فهمیدن
زن، گاهی مثل نخل است
نمیگوید نمیلرزد
اما میماند.
یه جاهایی،
مثل نخلای بلند جنوب،
نیازی نیست تو چشم باشی
کافیه سایه باشی
برای خستهای که دنبال نفسه!
مثل نسیم نرم کارون
بیصدا عبور کن،
اما واقعی.
اینجا،
هر لحظه بوی آفتاب میده،
و خاک
زیر نور، صبوری میکشه.
اهواز جایی میان نور و نفس
جهان بعد از من
دیگر من نیستم.
اما نور هنوز روی دیوار میلغزد،
بیآنکه بداند
چشمهایم بستهاند.
سایهها کش میآیند،
و هیچکس نمیپرسد
چهقدر نبودن میتواند طولانی باشد
یاکریمها هنوز میآیند،
مینشینند روی همان دیوار قدیمی،
نگاه میکنند،
بیآنکه بدانند
سخاوتِ من
سالهاست در مشتِ خاک خوابیده است.
شب که...
ای خدای آرام روزهای شلوغ
که حتی وقتی زندگی پر از صداست،
بازم یه گوشهی دل آدم، دنبال توئه.
امروز،
دعا میکنم برای یه عالمه دل
دلهایی که دیشب پر از فکر بودن
و امروز فقط یه جرعه آرامش میخوان.
برای اون که بیخواب مونده،
برای اون که بیحوصله بیدار...
ای خدای صبحهای بیصدا
که بیداری رو نرم مینویسی روی پنجرهها
که آفتابو با حوصله میریزی لای شاخهها
میخوام دعا کنم.
برای اون که بیصدا گریه کرده،
برای اون که خندیده ولی خستهست،
برای اون که دعا کرده و جوابی نیومده
یه نشونه بفرست
کوچیک،
اما روشن.
برکت بریز روی...
یه جایی بین نبودن خیلی چیزا
من بودن هایی رو دیدم که بیصدا، زندگی رو ساختن
نه توی عکس دیده میشن، نه توی کپشن میگنجن
ولی من، واسشون زانو زدم و گفتم:
مرسی که هستین.
شکر واسه بغضی که بالاخره شکست
واسه خوابی که هرچقدر کوتاه، امن بود
شکر واسه...
امشبم مثل خیلی شبا
نگام خیرهست به سقف
ذهنم یهسره داره صدا پخش میکنه
نه آهنگه، نه حرفای بقیه
فقط خودمم
با خودم.
هی سوال، هی تصویر
هی «چی میشد اگه...»
نه خستم، نه بیدار
یه جایی بین بودن و نبودنم
که هیچجوره آروم نمیگیره.
تو روز،
قشنگ قانعش...
بعضی نامها نیازی به مقدمه ندارند
مثل «حسین» که وقتی صداش میزنی،
قلبت یهجور خاصی میلرزه
انگار از اعماق وجودت، کسی به احترامش بلند میشه
عاشورا، فقط یه واقعه تاریخی نیست.
یه نَفَسه، یه نبضه، یه اشکه
یادآوریه اینه که میشه تشنه بود،
ولی نجیب موند
میشه تنها بود،
ولی...
🇮🇷 این روزها دل میسوزد، چشم میگرید آشفتهام چون عاشقم؛ عاشق این خاک.
روزی آغوش وطن ما را در بر گرفت، امروز نوبت ماست که آغوش باز کرده کنار او بایستیم با تمام دل، با تمام جان
نخواهیم گذاشت این عشق فرو بریزد. چون بودنِ ایران بودنِ ماست. چون نمیشود...
من زنیام که سایه نمیشوم برای هیچ نوری،
قدمهایم روی زمین نرم است
اما غرورم از جنس کوه
نه برای دیده شدن
برای آنکه بودنم،
خودش دلیل سکوتِ جهان است.
🇮🇷 این سرزمین با تمام زخمها و دردهایش بخشی از روح من است. نمیشود از دل جدا کردش ،نمیشود از عشقش گذشت. کنار وطن می مانیم، چون بودنش بودن ماست.
خواستم یه چیز ساده ولی سنگین بگم:
پدر و مادر، فقط نون و سقف و سایه نیستن
یه روزی بودنشون میره توی عادتمون
و بعد که نیستن
میفهمیم همون عادت،
قشنگترین قسمت زندگیمون بوده
احترام فقط بوسه به دست نیست
احترام یعنی صدای بلند بالا نبری
یعنی نپیچونی
یعنی وقتی...
واقعیترین عشقهایی که دیدم،
نه نور داشتن،
نه جایزه،
نه دوربین...
فقط دو نفر بودن،
که بلد بودن بمونن.
ساده بودن، ترند نیست.
برای همینه که عشق واقعی،
هیچوقت تو ترندها جا نمیگیره.
خرداد که میرسد، دلم روشن میشود...
نه فقط به آفتاب، بلکه به تو
به لبخندی که در ثانیهها میپاشی
و به خاطرههایی که با نفسهایت جان میگیرند.
خرداد، با وقاری خردمندانه از راه میرسد؛
خوشهخوشه روشنایی در دامن نسیم،
و خرمنخرمن امید در چمدان روزها.
میتابد در چشمهای خستهام
و...
برگی نیفتاد،
اما هوا پر از اتفاق بود
نه صدایی، نه شتابی
فقط زنی ایستاده بود
کنار درختی کهن،
و نگاهش
مثل دعایی خاموش،
صلح را
میپاشید به جهان.