پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در نزدیکی پاییز، جانم به وجد آمده برگ ها رقصان، در باد، دل را عیان کرده هر برگ زرد، آیینه ای از جان پنهان من در این فصل زیبا، عشق در دلم خانه کرده...
من برگ زردی می برد خش خش کنانش هر کجا باد آن منم...
با دست های خشکیده بسان برگ زردقوی آرزو را جاری می کند در آب روان خیال ...ساناز ابراهیمی فرد...
کاش می شد رفت و گم شد در دل پاییزاز تو تنها برگ زردی تحفه ی عشق است...