چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
عطر کلام اهنگینتخورشید را تسخیر می کندومن به لطف صبح بخیر هایتفاتح قله ی نور میشومصبح من باتویک حکایت شنیدنیستحکایت دو فنجان چای که هیچ وقتگرم نوشیده نمی شود.....
هرروز به شوق تُ ،بهانه دست خورشید می دهمتا بیدارم کندمن تمام لبخندهای عاشقی راازلب هایت می نوشم جرعه جرعه...چه تکرار زیبایستهر روز صبح بیدار شدنباخورشیدنگاهت،باخنده های تُ ...!️️️...
آفتاب را....️دوخته ای به لب هایت!آدم دوست دارد...هر روز خورشیدش...از لب های تو طلوع کند...آدم اگر آدم باشد...دوست دارد... روی لب های تو جان بکند،،،️...
آن شبکرانهٔ کف آلود دریا گرمابه ای عافیت زا بود و ماسه های نمور، رختِ خوابی نرمکومه های کهنسال در آرزوی ستونی ستبر بودند و سقفی سترگنسیمِ نازک جامه ماسه های ساحل را به حریرِ دامن، نرم، نوازش می کردماه در تماشای انعکاسِ مواج رخش غرقه بوداما هنگامی که خورشید مشکین چادرِ پولک دوزش را برکشیددامن کبود دریا را حجاب کرد و رخ پنهان داشتصیادان به ساحل درآمدندبا قایق های کاغذین و نفس های واپسینو آنچه به تور اندر یافته بودندتنها آب بود و...
دلبر جان هر صبح به وسعت عشقماندوستت دارم برای بوسیدن تو ماه را پنهان میکنم خورشید را نوازش میکنمتا بیدار شود....صدای قناری را میبوسم وبرای دیدنت از پنجره قول میگیرم و به گلدانش قول ِ آفتاب می دهم...هرصبح به وسعت آغوشت دوستت دارم دلبر جان..... ️️️...
مرا کمی دوست داشته باشهمان اول صبحهمان وقتی که چشمهایت،از خواب دیشب بیدار میشودهَمان وقتی که خورشیدپهنای صورتت را نوازش میکند.،مرا دوست داشته باشمثل بو کردن یک گل سرخ.... ️️️...
در زیر بوته ی گُل سرخخورشیدشعاع های زرّین خود رادر میان علف هاظریف می بافدو آبرهگذرِ همیشگیِ غربتِ دشتاز میانِ بافته هاخاطرات را می شکافد ......
سفره ای چیدم از رنگین ترین بلور خورشید... بیا صبح بخیرهایت را مانند همیشه در جانم بریز تا رنگ بگیرد امروزم..️...
خورشید هر روز طلوع میکند در کشاکش ابر و آفتاب...اما تو در هر حالتی از آسمانگرم می تابی...داغ می نوازی...و پر نور میکنی دنیای من را!️️️...
بخواب تا نگاهت کنموبرای هرنفس توبوسه ای بنشانم به طعم ...هرچه تو بخواهیبخواب عزیز من!چقدر خورشید را انتظار میکشمتا چشمانت را باز کنی .. ️️️...
طلوع گرم چشمانت مرا صادق ترین صبح است اگر نه کار خورشید جهان عادت شده ما را...️...
دخترکم برگرد، حتی اگر هزارسال است که رفته ای، برگرد به آغوشم، حتی اگر ده ها هزار بار اشتباه کردی... تو تکه ای از جان منی و من در قبال جان کوچکم مسئولم.لعنت به من اگر با تو آنقدر بد تا کنم که از بی مهری ام به دست های سرد غریبه ای پناه ببری... برگرد دخترکم، اگر به دنبال نور رفتی و به سیاهی رسیدی، اگر به دنبال عشق رفتی و به داس های خون آلوده رسیدی، برگرد، من با تمام عشقی که به تو دارم برای چشم های معصوم تو، نور می سازم...برگرد دخترم که هوای بیرو...
اولا صبحت بخیر به نیڪی و پر مهردوما امیدوارم هر صبح ڪه به خورشید نگاه می ڪنیپر بشی از امید از انگیزه حال دلت رو ڪوڪ ڪنیبه غم پشت پا بزنیبگی بخندی خوش باشیبا بارون هم آواز بشیبه صدای پرنده ها گوش بدی...
جمعه هاکودک درونت را بیدار کنو زیر تابش مهربان خورشیدسایه دلگیرى رااز سرِ این روزِ زیبا کم کن !به دنیا ثابت کنشادى در مُشتِ خود توستو این وصله ها به تنِ روزهاى تو نمى چسبد!...
من دلم میخواهدآسمان باز به تک رنگ همان کودکى ام بر گردد،آبى پر رنگش!و کمى ابر بیاید گاهى،نم نمک خیس شویم...من دلم میخواهد وقت باران دل نگیرد یک بار،مثل باران بهارى قدیم،پر از شوق دویدن بشوم..من دلم میخواهدرنگ خورشید همان زرد درخشان باشدمثل نقاشى یکشنبه ى دوران دبستانگى ام...یاد دوران عزیز کودکى هامان خوش،یاد زنگ انشا،یاد آن دیکته ى پر غلطم خوب بخیرمن دگر دیکته ام بیست شده،ولى از خنده...
زمین هم با اینکه میدونه یه ماه واسه خودش داره باز دور خورشید می چرخه آدما هم همینن...
در مملکت سایه زِ خورشید نشان نیست......
انگشت های رنگینتپروانه های کوچک چالاکندکه با نشستن و برخاستنو رفت و بازگشت هماهنگروی دو شانه ی تورنگین کمان مرا می سازنداین چشم های توستگردونه ای که خورشید رامثل سر بریده ی یحییاز روی شانه های شهر برمی داردو روی خوانچه ای از برگ های پاییزخون آلودتا پیش پایکوبت می آرد...
از مشرقِ نگاهِ تو خورشید می دمدصبحی که با تو می شود آغاز ، دیدنیست!...
همه ما می درخشیم، مثل ماه، مثل ستارگان، و مثل خورشید....
تو تنها واژه ای هستی کههر صبح در من طلوع می کند..! صبح های من نیازی به خورشید ندارد......
از آن روز کهبه دیدارم آمدعطر شیرین همیشگی توهم صحبت قلبم شدیصورتی روشن یادتچراغان کردفضای تیره ی شبهایم را.....و من دیگرچشم ندارم....هیچ نمی بینم....دوخته ام هردو را به راهتچون خیره ماندن خورشیدبه رقص موزون جوانهگوش ندارمنمی شنوم جز صدایت....جای اکسیژنبازدمت می چرخد در ششهایم..... بر کتفم بالهای عشق روییدببین چه بی پرواتا افقحتی تا فراترهادارم پرواز می کنم ...
عطر کلام آهنگینتخورشید را تسخیر می کندو من به لطف صبح بخیرهایتفاتح قله روشنا و نور می شومصبح من با تویک حکایت شنیدنی ست ......
صبح است و خورشیدبا انگشتان طلاییمی کوبد بر پنجره ات ؛بیدار شو! بگذار زندگیاز دریچه ی چشمان تو آغاز شود...! ️️️...
من آرزوی بال نخواهم کرداندیشه ی محال نخواهم کردخورشید را خیال نخواهم کردیک ذرّه قیل و قال نخواهم کردهر کار خواستی بکن اصلاً تو !من خسته ام.. سوال نخواهم کرد ....
خورشید هر روزطلوع میکند در کشاکشِ ابر و آفتاب...اما تو در هرحالتی از آسمانگرم می تابی...داغ می نوازی...و پر نور میکنی دنیای من را.......
آتش…به جان خورشیدانداخت و رفت عشق...
گرما یعنینفس هاے تودست هاے توآغوش تومن به خورشید ایمان ندارم...احمد شاملو ~ ~...
من به خورشید ایمانی ندارمچشم های تودست های تونفس های توآغوش توو صدایت که طنین می شود در گوشِ منایمانِ من استو این چنین عاشقانه گفتنم از برکت ِ صبح بخیرهای توست جانِ من...
مهربانکه باشیخورشید از سمت قلب توطلوع می کند...
صبح میشود و من از پشت پلک های خواب تو را میبینمکه به تماشای خورشید ایستاده ایچشم باز میکنم به تماشای توبه امروزم خوش آمدی ... مولایی️️️...
تو فقط بگو دوستت دارم من احساسم را.️ چنان به نگاه هایت گره خواهم زد ڪه خورشید هر روز صبح قربان صدقه دلبرے هاے ما برود......
چشم هایت...نور می تاباند و صبح عشق را به پنجره می کوبد!طلوع در چشم های توست...خورشید هیچ کاره بود......
خورشید/پاک کرد عینکش را/پهن شد آفتاب...
دستهای تو️خود خورشید است...️وقتیکه با نوازش گونه هایمصبحم را بخیر میکنی...
اگر خورشید، ماه و ستارگان در تیررس دستان طعمه گر انسان بودند، مدتها قبل نابود شده بودند....
صبح آمد خورشید را بوسیدمترانه ی دوست داشتنت را سرودمامروز هوای دوست داشتنتبی بهانه می باردامروز را تنها بی بهانه بتاب ... ️️️...
همه برگ و بهاردر سر انگشتانِ توستهوای گستردهدر نقره ی انگشتانت می سوزدو زلالیِ چشمه ساراناز باران و خورشیدِ تو سیراب می شود ...!...
سه چیز است که برای مدت طولانی پنهان نخواهد ماند: خورشید، ماه، و حقیقت....
آفتاب گردان ها هر صبح ️به دنبال نور خورشیدند و من هر صبح به دنبال تو...
شب شده استبیا تا همدیگر را ببوسیمقبل از آنکهخورشید مچمان را بگیرد......
بدون تو اینجا چقدر سوت و کور و ساکت است روزهای من درست مثل شب، گوری تاریک است مردم بروید و از خورشیدم سوال کنید که چرا از زمین انقدر فاصله دارد و دور است...
خورشید رااز کمد قدیمی این شهربیرون خواهیم کشیدتکه های خورشیدبر سر و گردن ات ای دوستتا روز را ببینیروز نو سال نومبارک...
صبح یعنیمن هر روزدلتنگی ام را دم کنمو تو خورشید را نور بدهی،صبحِ من، با دلتنگی آغاز شودو صبحِ تو با دوست داشته شدن...️️️...
خورشید از حضور تو الگو گرفت و بعد،زیباتر از همیشه ی خود -مثل ماه- شد....
خورشید روسری اش را پهن کرده روی میز گنجشک هاسروصدایی به پا کرده اندکه نپرس.... مانده ام ،چای اول صبحم رابا شکر خنده ات بخورمیا قند لب ️️️...
آرام باش ای دل غمگین! از شِکوه بس کن؛ پشت ابرها هنوز خورشید می درخشد؛ سرنوشت تو همان است که دیگران دارند. در هر زندگی باید بارانهایی فرو ریزد و برخی روزها تیره و حزن انگیزن باشند....
من و خورشید به یکباره توافق کردیمروز ها نوبت او باشد و شب نوبتِ تو...
“سکوت” را “ترس”“عشق” را“عادت”کاش!!خورشیداز سویچشمانِ تو طلوع کند....
آفتاب نگاهتهمچو نور خورشید نوازش میکندزنبقهای احساس دلم رااز من مگیر آفتاب را...!...