پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
و می بینی /سالهاست /شیر بیشه ای /در حلقه ی آتشی گرفتار است /عزیزم /در سیرک /کسی برای کسی /دل نمی سوزاند /زندگی چنین است /«آرمان پرناک»...
خسته ام!خسته از اینگونه دوام آوردن...تا کی در نصیحت های دیگران غرق شوم و خواسته ام را با تازیانه نوازش کنم.گاهی نصیحت از روی دلسوزی، تحقیر تؤام با آگاهیست.مخالفت کردم با انگشت اتهامی که از روی دلسوزی به سمتم نشانه رفته بود و در آخر متهم شدم به......
خیره نگاهم می کنی و منواسم قدم برداشتن سختهاز زندگی چیزی نمی فهممدنیای من محدود به تختِخوشبخت بودن از نگاه توشاید فقط به داشتنِ پولهحرفامو اونی خوب میفهمهکه مثل من یه عمره معلولهاین انتخابم نیست، باور کناینا همش تقصیر تقدیرهپاهام گرچه خیلی بی جونهاصلا جلو رامو نمیگیرهغیر از یه حس تلخِ دلسوزیچیزی توو چشم مات مردم نیستای کاش می شد داد زد : مردمچاره ی درد من ترحم نیستمن آرزو دارم که یه لحظهبدونِ ویلچر و عصا ...
مشکلات به دو طریق وارد زندگی ما می شوند، یا از طریق احساس بدبختی ما، یا از طریق احساس دلسوزی دیگران....
من به دنبال کسی بودم که "دلسوزی" کندهمدمم این روزها سیگار باشد بهتر است...
خیابانهای یخ زدهتمام خیابانها سفید شده بود و همچنان برف میبارید. زنی که بچه یکی، دو سالهاش را در بغل گرفته بود کلاه بچه را تا روی پیشانی کشید و گفت: «چه برفی... مامان جان برفو نگاه کن» نوزاد خوابآلود بود و چرت میزد. راننده گفت: «تو این برف و سرما آدم دلش برا این کارتن خوابا میسوزه... بیچارهها چکار میکنن؟» زن گفت: «اینها که دلسوزی ندارن...» راننده گفت: «چرا ندارن؟» زن گفت: «مرده شوربردهها همشون معتادن...» سکوت شد. کمی جلوتر زن گفت: «ن...
اگر همه ی ما میتوانستیم برای دلسوزی به حال خودمان حد و حدودی قائل شویم و لحظاتی اشک بریزیم و بعد ادامه ی روز را به کارهایمان رسیدگی کنیم،خیلی عالی...