شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
مرا به یادِ مبارک هست؟منی که منگنه می کردمغروب را به گلوگاهمدلم هوای گُلابت کردکمی بریز نگاهت راکه عصر جمعه پُر از آهم...«آرمان پرناک»...
کاش ، عصر جمعه تو بودی ، تا غروب، اینقدر دلگیر نباشد . حجت اله حبیبی...
دوباره وقت دلتنگی دوباره عصر آدینهدوباره حرفهایی که شده آهی دراین سینهاعظم کلیابی بانوی کاشانی...
عصر جمعهیعنی دَم نوشی از دلتنگی در فنجانی به رنگ امیدامیدی از جنس شروع...عصرهای جمعه بیابیشتر داشته باشیم هوایت را ، هوایم رامهرت را با عشقم درآمیزو مرا مهمان قهوه ای کن که با عشق دم کشیده استبخند در چشمانمفدای ناز نگاهتعصر جمعه سایه انداز بر دلمعشق را سنجاق کن به آنعصر جمعه باید باشیباید باشموگرنه امان از جمعه امان از عصرهایش...نازی دلنوازی...
امروز جمعه نیست، ولی با نبودنتمانند عصر جمعه ی تهران دلم گرفت...
آرامش یعنیعصر جمعه از کابوس بپرمببینم نشسته ایو موهایت را می بافی...
طعم تلخ عشق تو و طعم تلخ قهوه عصر جمعه عجب ترکیب غم انگیزی است...!...
عصر جمعه چون پرنده ای ست که بر فراز مسلخ خاطره ها پرواز می کند،بر هر آنچه گذشته:تا به یاد آورد آخرین خاطره ها، دیدارها و لبخندها را...ارس آرامی...
عصر جمعه ات را دریاب تا زیر کوله باری از دلتنگی خم نشوی اخبار و حرف ها رو رها کن جمعه برای من و تو هیچگاه تعطیل نیست....
عصر جمعه دختری ست که:دلتنگ می شود، غروب می گیردبغض می کند، شفق می شودمی گرید و گیسو می افشاندباران بهاری نازل می شودشب با بستن چشم هایشخورشید را خاموش و برای دیدن \صبح وصال\ به رویا می رود...ارس آرامی...
عصر جمعه دختری ست که:دلتنگ می شود، غروب می گیردبغض می کند، شفق می شودمی گرید و گیسو می افشاندباران بهاری نازل می شودشب با بستن چشم هایشخورشید را خاموش و برای دیدن (صبح وصال) به رویا می رود...ارس آرامی...
جمعه یعنی با خودت خلوت کنی، اما رفیق...عصر جمعه با تمامِ بغض و حسرت میرسد...
وقتی تو نیستیانگار هر روز جمعه است!همانقدر دلگیرهمانقدر مسخره و تلخ.روزها تمام نمی شوند!هر بعدظهردر و دیوار اتاقم روی سرم آوار می شودانتظار آمدنت دیوانه ام می کند!اما امان از خود جمعه..!عصر جمعه که می رسدصبح جمعه ی دلگیر دیگری آغاز می شود...گیر کرده امدر میان این جمعه های بی پایان...!....
دلتنگی ساعت و لحظه سرشنمیشود جانِ دلم عصر جمعهبرای من تمام آن لحظاتی ستکه از تو بی خبرم تمام آنلحظاتی که حالم رانمیپرسی......
دوره می گردممثل یک قاصدککوی به کویبام به باملعنتی!پس تو بر بام کدام خانه رخت عصر جمعه را پهن خواهی کرد؟...