پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حواسم پرت خنده هایش شددلم به چال گونه هایش افتاد...چه حواس پرتی شیرینیعجب سقوط زیبایی......
پاییز که میگفتند همین بود؟! پادشاه فصل ها ...فصل عاشقان، رنگ ها و برگ ها؟فصل انارها، خرمالو و نارنگی ها؟همین که از تمام محاسن اشتنها سردی مهر وبنفشی شلغم اشنصیبمان شد !!!...
همه مزه های دنیا را چشیده امحتی تنهاییعاشقیبی وفایی...فقط مزه ی "ماندن یار" ماندکه مزه مزه کردنشبه دلم ماند...آخ...آخ که به یاد یارمدلم برای بودنشآب افتاد......
عشقنه مجنون میشناسد نه لیلا راعشق ماندن میفهمد و وفا را......
میدانم که میشودمیشود دوباره خوشحال بوددوباره خندیددوباره عاشق شددوباره کسی را دوست داشتدوباره خاطره ساخت...میدانم که میشوداصلا نه دوبار بلکه چندین بار...ولی این تو هستی که نمیدانینمیدانی که همه این دوباره ها و چند باره هاهمه تکراریست...!تکراری که در همه آن ها حضور داریتکراری که همه آنها مرا به یاد تو می اندازند...همه آن میشودها شدنیستولی فراموش کردن تو در آن تکرارها ناشدنیست...حال تو بگوباز هم میگویی میشود؟فراموش...
انارهای دلخون را چیده اندنارنگی ها، نارنجی شده اندانگشت های تنها، به جیب های تنگ تاریک پناه می برندچترهای پژمرده و خشکدوباره جان می گیرندو شعرهای خاک خوردهدوباره به خط می شوند:غروب به این سو، زل زده استاشک آسمان دم مشک استو پاییز پای رفتن ندارد...بیاتا پاییز را پنجه در پنجه، شانه بر شانه، بوسه بر بوسهبدرقه سازیم...بیاتا اشک های سیاه اسید آسماناین یکی باراشک شوق دیدار باشد...بیاتا در تقویم خاطرات سرد و زرد پاییز...
شاید این آخرین پاییز باشدآخرین بارانآخرین غروبآخرین سوزآخرین طولانی ترین شبآخرین نوشتهآخرین جملهو آخرین نقطه چین؛وقت را تلف نکنیممن دوستت دارمتو هم دوستم داشته باشهمین......
مرا انتظارمرا صبرمرا تنهاییمرا فاصلهو مرا پاییز از پای در آورده است؛از من هیچ نمانده استجز لبی که برای بوسیدن رگ گردن توهنوز هم نفس نفس می زند......
حکایت عشقحکایت خشکیده شاخه ی نارنجی ستکه در مهر پاییز شکوفه داده باشد،همین اندازه خیال انگیز و زیباو همین اندازه غم انگیز و تنها......
نخستین مردکه نخستین سیگار را دود کردبی شکپیشگویی بودهکه سرنوشت پر حادثه ی مرابی کم و کاستپیش بینی کرده بوده است......
هرشبخواب را فریب می دهمبرای نیم ساعتی بیشتر در فکر تو بیدار ماندن...برای پاشیدن رنگ بنفش، نارنجی و آبیبر تابلوی نقاشی آینده مانقدم زدن با تودر کوچه پس کوچه های تاریک و روشن ستارگان،شنا در خلاف جهت بادهاآشتی های بی درنگپس از قهر های بی انتها،پشت پا زدن به سنگ های دنیابه راه افتادن نگاه بر لب ساحل سرخ ترین دریا،گم کردن راهدر پیچ و خم های موهای بلند و کوتاه،خندیدن به ترک های دیوارحتی در عبور از مشکلات ناهموارو روبرو...
نه جوانم و نه پیرو نه حتی شده دیرکارهای نیمه تمام بسیاری هستکه باید پرونده شان را بستمثل برگرداندن ساعت در پاییزچیدن آخرین انار دلخونِ خون ریزشکستن پنجره های بستهپراندن کبوتران نشستهیک دل سیر حسرت آزادی را خوردنبغض برای جوانه های در حال پژمردنگوش دادن به ترانه های قدیمیسیاه کردن دفترهای سیمیاز بر کردن اشعار خیام و رودکیمرور آرزوهای کودکیرسیدن به برگ آخر "جز از کل"سفر به گذشته های دور با الکلتکیه دادن به ...
آه از نزدیک تر نظاره کنانگشتان بی قرار من که قرار بوددستان تو را ببوسنداز تمام پل های مخروب این دنیای سراپا خطابپرندو در آغوش بند بند دستان توبه تماشای سقوط آبی دریاهااز آسمان بنشینندکنون در ازدحام پاره کاغذهای شعربه جوهر تنهایی آغشته و رها شده اند...نزدیک تر نظاره کنانگشتانی که رسالت شانظهور در جاده های پرپیچ موی تو بودکنون به پاکی گونه ها از اشک هایی چندسخت مشغولند......
ساعت دیواری خانه، پولک های درخشنده ی نور رابر لباس سیاه شب، می دوختپروانه خیره به ماه بودو شمع به تنهایی در سایه ی تاریک ماه می سوخت؛رهایی منمن خوب می دانمدنیا را در سکوت دیوانه کرده اندآنکه باید در پود ابریشم تار شودآزادانه پرواز می کندو آنکه باید رها باشداسیر بچه بازی های قدرت شده استقرص های آبی اعصابپاسخگوی شماره های دلتنگی نیستبوق آزادیبه گوش هیچ سیاستی نمی رسدصداقتهیچ کجای این خاک آنتن نمی دهدو عشقهر...
چنان دوستت دارمگویی پیش از این دوستت دارم بارها و بارهادر هزاران زندگی پیشین نیزتنها تو را دوست داشته ام......