سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
مهربانی ات، ای مادر بزرگ، یادگاردر دل من، حک شده چون نقش نگاررفتنت سخت، اما مهرت جاودانتا ابد، در قلب من می مانی ، ای مهربان...
یادش بخیر!تنها با چند پُشتیخانه ای می ساختیمکه چراغش از برقِ نگاه بودپنجره هایش، قلب های ماو حیاطش پر از گُل های قالی.خانه خراب هم می شدیمبیمه ای جاری بود؛لبخندِ مادربزرگ!«آرمان پرناک»...
دیوار های کاه گلی گل های شمعدانی چای زعفران لب دوز خانه ی مادربزرگمادربزرگمادربزرگ مادربزرگ...علیرضانجاری(آرمان)...
قدم نمی رسیددر آغوش مادربزرگ جا گرفتم، کنار پنجره..._دخترم ببین چطور از آسمان، بهار نگاه خدا می ریزد؟...کارناوال عشقی بر پا شد در خیابانما بودیم، خدا، چتر و باران.قدم رسید به پنجرهقهر خدا از آسمان می ریخت_ کارناوال مرگ بر پا شده مادر جان_بیرون نرو دخترم...ما ماندیم و خدا، بی چتر و مادربزرگ.فاطمه یارندپور...
مامان بزرگم این سالای آخر عمرش وقت زیادی رو با من میگذروند... بیشتر از جوونیاش حرف میزد... نصیحتای قشنگی هم میکرد...یه بار که کنار هم به پشتی تکیه داده بودیم و داشتیم یه چای قند پهلو میخوردیم، بی مقدمه گفت: نه که بهش نگی دوسش داری ها... میمیره دلت مادر..!خشکم زد... از کجا فهمیده بود؟؟با خنده ی ریزی گفت: عاشق و چشاش لو میدن...!خواستم حرف بزنم.. یه انکاری... چیزی..!یه قند گذاشت تو دهنش و گفت: نه مادر... هیچی نگو...! انکار نکن که خدا قهر...
باز هم مانند گذشته از غربت و دغدغه ی آدم ها فرار، و به خانه ی مهربان ترین مادربزرگ دنیا پناه آورده بودم.برعکس خانه ی مامان که باید روی مبل بنشینم، روی فرش های دستبافت آبی آسمانی مادربزرگ نشسته ،و تکیه بر پشتی های آبی طلایی اش داده بودم!با نگاهم منتظر آمدن مادربزرگی که به گفته ی خودش میخواست با چای قندپهلوی سرخش تمام غم هایم را بشوید، و درمان حال بد باشد، بودم.مادربزرگ لنگ لنگ زنان از آشپزخانه ی نقلی و قدیمی اش بیرون آمد و جلویم چایی ک...
قدیما خونه ی هر پدربزرگی یه صندوق پر از خوشبختی وجود داشت. یه جزیره ی ناشناخته که مادربزرگ کلیدش رو با نخ سفیدی آویز گردن می کرد.بیشتر وقتا سهمم از این خوشبختی یه شیرینی نارگیلی و مشتی پسته شور شده با زعفرون بود. اما خوشبختی تو زندگی های الان خلاصه به گنجه های بی روح اما گرون قیمته، یه تابوت ایستاده که وسایل تزئینی رو به نمایش می ذاره.ما با مدرنیته، لذت داشتن سرزمین ناشناخته رو از فرزندانمون گرفتیم....
بیچاره مادربزرگیک کاسه آش نذری آورده بودامایک نسل عاشق را زائید...
هر آخرِ هفته ، به رسمِ "مادربزرگم" برایت دعاهای خوب می کنم...دعا می کنم لبخندهایت از تهِ دل باشد ، و غصه هایت سطحی و زود گذر...دعا می کنم مسیرِ موفقیتت هموار باشد و انگیزه هایِ صعود و پروازت ، بسیار...دعا می کنم هرگز در پیچ و تابِ زمانه ، بی پناه نباشی ،هرگز محتاجِ دستِ بی انصافِ دنیا نشوی...هرگز دلت نگیرد ،و چشم هایِ روشنت ، هیچ زمانی خیس و اشک آلود نباشد...دعا می کنم عاشقِ کسی باشی ؛که عاشقت باشد ،و کسانی کنارت باش...
مادر زن بسیار عزیزم ،از اینکه فرزندانم چنین مادربزرگ فوق العاده ای دارند خدا را سپاس می گویم . شما بخش مهمی از زندگی آنها هستی،تولدتون مبارک و وجود پر مهرتان در پناه خدا...
گرمای لب های توشبیه کرسی زمستانهای مادربزرگریشه جانم را گرما می بخشد......