متن نوشته های ساناز ابراهیمی فرد
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات نوشته های ساناز ابراهیمی فرد
"نجوای ماه و موج"
هر شب، ماه آرام بر دریا میتابد،
و موجها، نامت را با اشتیاق در گوشِ ساحل زمزمه میکنند...
"بارانی از عشق"
در هوای دلتنگی،
عشق تو بارانیست که میبارد،
و من، خاکی تشنه که هر قطره را
با اشتیاق در آغوش میگیرم...
"آتش و پروانه"
تو شُعلهای بیقرار،
و من پروانهای که هیچ هراسی از سوختن ندارد...
"سکوت و دلتنگی"
در سکوت شب،
نامت را هزار بار میخوانم،
تا شاید ستارگان
نامهای از دلتنگیِ من به آسمان ببرند...
"قاصدک"
قاصدکی که از دامنِ باد گریخت،
رازِ دلش را به هیچ خاکی نگفت،
بر گردابِ سرنوشت چرخید،
تا شاید دستی، سرنوشتش را از هوا بگیرد...
در گوشِ شب نجوا کرد:
«سرنوشت من وزشی بیقرار است،
نه آغاز میشناسم،
نه پایانی که در آغوشش آرام گیرم.»
و باد، تنها شاهدِ...
"عطر حضور"
هر نسیم که عبور میکند،
رایحهی دستانت را با خود میآورد،
و من، میان لحظهها گم میشوم،
در خاطرهای که هنوز نرفتهای...
"سوز دل"
عشق تو در من شعلهای است،
که هیچ بادی توان خاموش کردنش را ندارد،
و هر نگاهت، آتشی تازه در دل من میافروزد...
"شورِ دریا"
چشمانت، آبیترین دریاست،
و من قایقی بیساحل،
که تنها با موجهای عشقت آرام میگیرم...
"پناهِ آغوش"
آغوشت، تنها سرزمینی است
که دلِ بیقرارم در آن آرام میگیرد،
جایی که هیچ فاصلهای
توان جدا کردنمان را ندارد...
در ساحل آرزو،
هر موج، نجواگرِ نام توست،
و ماسهها، رد پای خیالِ آمدنت را در آغوش کشیدهاند.
خورشید با امید طلوع میکند،
که روزی، دستت در دستِ رویاهایم باشد...
"موج عشق"
عشق، موجی است که ساحل را نمیشناسد،
در تلاطمِ بیپایان، به دلِ شب میکوبد،
و در هر برخورد، نام تو را زمزمه میکند...
"قول عاشقانه"
لبخندت را در شبهای بیقرارم به آسمان سپردم...
تا ماه گواه شود که قولم از جنس جاودانگیست...
در میان خاموشیِ دنیا،
کلماتم را در دلِ باد پنهان میکنم،
تا هر نسیم، تو را از عهدی که بستهایم یاد کند...
پدر دلتنگتم
در غبارِ خاطرهها، ردپای حضورت را میجویم...
خاموشیِ صدایت در شبهای بیقرار
طنین بارانیست که از آسمان دلم فرو میچکد...
زمان، دزدِ مهربانیهایت شد
اما...عطرِ حضورِ نادیدنیات هنوز در هوای خانه جاریست...
دلتنگی، فانوسیست که در دست باد لرزان مانده،
رو به شبهای بیپدر... بیپایان...
فرزندم
و آن روز که جهان در چشمهای کوچکش تپید، گویی زمان از نو زاده شد.
طلوعی از جنس خندههای بیدلیل، نگاهی که روشنی را به دل لحظهها میدوزد.
فرزند، ترانهایست که در دل سکوت، طنین عشق را زنده میکند.
میلادت مبارک، ای گنجینهی نور و امید...
پدر، فانوس دریایی در شبهای بیقرار، ستارهای که بر آسمان عمر روشنی میبخشد.
سالها گذشت و رد پای صبوریات بر خاک لحظهها نقش بست، همچون درختی که ریشههایش را در دل زمین عاشقانه تنیده باشد. امروز، میلاد توست؛ روزی که زمان، چراغی در دست گرفت و مسیر عشق را نشان...
پدر، ستون استوار خانه، سایهای بلند که در پسِ خستگیهایش، عشق را بیصدا معنا میکند.
کودکی، شکوفهای است که در باغ خاطرات میروید، بیپروا در باد میرقصد و با خندههای بیدلیل، دنیا را رنگیتر میکند.
عشق، آن شعلهای که در تاریکی جان میگیرد، پناهی در طوفانهای زندگی است. گاهی آرام چون نسیمی بر برگهای پاییزی، گاهی سوزان چون خورشید در دل بیابان. عشق نه آغاز دارد، نه پایان؛ تنها در نگاهها، در زمزمههای شبانه، در ردپای خاطرات جاودانه میشود.
"خزان عشق"
خزان عشق تو ، خاموش نیست
آتشی است که زیر خاکستر، هنوز زبانه میکشد....
برگهای افتاده، از یاد نمیروند
هر رگهی طلاییشان، حکایتی از روزهاییست که نسیمِ عشق، آنها را به رقص درآورد.
باد اگر نامههای دلدادگی را با خود برد
آیا نمیبینی که هر شاخهی برهنه، هنوز...
" شدم آشنای تو"
در پیچوخم بادهای سرگردان،
در سطرهای نانوشتهی کتابی که هرگز گشوده نشد،
در سکوت شبهایی که صدایت را در جانشان پنهان کرده بودند،
من آشنای تو شدم.
چگونه باد، برگ را میشناسد؟
چگونه دریا، موج را به آغوش میکشد بیآنکه بپرسد چرا؟
من نیز چنین بودم،...
زندگی…
چون دریایی خفته در آرامش،
که ناگهان در آغوش طوفان، خشمِ پنهانش را آشکار میکند.
ما، قایقهایی بیلنگر بر موجهای سرکش،
تنها چراغمان، امیدی خاموش و روشن در دل تاریکی.
باد میوزد،
میکوشد ما را به گرداب بیپایانی بکشاند،
اما مگر نه آنکه طوفان، آزمونِ استقامت است؟
ابرها میغرند،...
زندگی…
چون نسیمی که بر چهرهٔ دریا لغزید و رفت،
چون سایهای که در آغوش غروب گم شد،
چون فانوسی که پیش از رسیدن سحر،
آخرین شعلهٔ خود را در تاریکی رها کرد…
ما رهگذران این پل لغزانیم،
گذرگاهی که نامش را "زمان" نهادهاند،
سرگردان میان سایهها و نورها،
در...
در پستوی خانه،
جایی که سکوت، قصههای ناگفته را در آغوش گرفته،
و خاطرات، در سایهی دیوارها نفس میکشند،
رازهایی که با غبار زمان آمیختهاند،
هنوز زمزمههای گمشدهی روزهای دور را در خود دارند.
نور، کمرمق از پنجرهی نیمهباز میگریزد،
و سایهها، به نجواهای خاموش گوش سپردهاند،
گویی که هر...
"روزنه ی امید"
در تاریکترین شبها،
میان هزارتوی سایهها و سکوتهای بیانتها،
روشنایی کوچکی زاده میشود،
چونان جرقهای که در دل ظلمت میدرخشد.
روزنهای از امید،
نخستین نجواهای بیداری را با خود دارد،
زمزمهای که در گوش باد میپیچد،
و نوید صبحی دیگر را به دلهای خسته میبخشد.
بر دیوارهای...