با آنکه زِ ما هیچ زمان یاد نکردی ای آنکه نرفتی دمی از یاد، کجایی ؟
بی آنکه تو را دیده باشم از تو هزار خاطره دارم دیوانه منم که آرزوهایم را باور کرده ام
این سر نه مست باده این سر مست، مست دو چشم سیاه توست بوسه، بوسه از آن لب ربودنیست تنها تو را ستودم محبوب من به سان خدایان ستودنیست
گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم
شرط ادب است بعد تو دست به زانو بنشیند دل ما
بهشت را دوبار دیدم یک بار در چشمانت یک بار در لبخندت
مرا زیستن بی تو، نامی ندارد مگر مرگ من زندگی نام گیرد
آرام بگویم دوستت دارم تو بلند بلند مرا در آغوش می کشی ؟
تا به کی باشی و من پی به حضورت نبرم ؟ آرزوی منی ای کاش به گورت نبرم
تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار به مهربانی یک دوست از تو میگویم تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب می شنوم
قسمت این بود سرم بی تو به زانو برسد
لب تر نکن اینقدر که زجرم بدهی باز یک مرتبه محکم بغلم کن که بمیرم
ما را به غیر یاد تو اندر ضمیر نیست
اینقدر مرا با غم دوریت نیازار با پای دلم راه بیا قدری و بگذار ... این قصه سرانجام خوشی داشته باشد شاید که به آخر برسد این غم بسیار
کدام خانه ؟ کدام آشیانه ؟ صد افسوس بی تو شهر پر از آیه های تنهاییست
چشمانت شبیه برف هزار ساله ای است که زندگی را از یاد زمین برده
من تو را والاتر از تن برتر از من دوست دارم
آری، من آن ستاره ام که بی طلوع گرم تو در زندگانیم خاموش گشته ام
من لامذهب ، بی دین به تو ایمان دارم
تو جان مرا از تلخی و درد آکنده ای و من تو را دوست داشته ام تو مهیب ترین دشمنی مرا و من تو را ستوده ام
گفتم تو را رها کنم و زندگی کنم اما چه توبه ها که درین آرزو شکست دیگر مرا امید رها کردن تو نیست آخر چگونه سایه ی خود را رها کنم
دوستت دارم اگر جز گناهان من است دوستت دارم تا گناهانم باز هم سنگین شود
در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام من در این تاریکی من در این تیره شب جانفرسا زائر ظلمت گیسوی توام
زندگی را بگذار هر سازی می خواهد بزند من تنها به آهنگ کلام تو می رقصم وقتی که می گویی دوستت دارم