دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
نگو دلت بازم تنگ شده؟! ما که تازه همو دیدیم آره تنگ شده! دلتنگی من به اینکه کِی تو رو دیدم ختم نمیشه دلتنگی من یعنی ی جای خالی که می خوام با شنیدن \من هم همینطور\ از زبان تو پر بشه! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
تو اتاقش رو تخت لش کردع بود..فکرو خیال عین خورع مغزشو میجویید...اما چاره چی بود؟؟!اونقد تنها بود ک فقط دلش ی جفت گوش شنوا میخواس ک فقط کمی درد دلشو بگع بلکه کمی عاروم بگیرع...اما نبود کسی نبود،،،اونی هم ک همع کسش بود ۸سال بود ک زیر خروارها خاک خواب بود...بعد چن سال تونست با اومدن مردی ک خیلی شبیه پدرش مهربون و دلسوز و خاص بود کمی خودشو جمع و جور کنع،اما مث همیشع خوشبختی و روزای خوشش چندان دوامی نداشت...عاشق شد دل بست اون مرد شد همع کسش،شاید کفر ...
به آسمان نگاه میکنمت کدامین ستاره را دوست داریشاید چشمان تو خیره به آن باشدو چشمان پر نور تورا در ستاره ای دیدمچقدر دیدن چشمای تو زیباستدر میان انبوه ستاره های کم نور....ابوذر جمشیدی...
آن قدر پُشتِ پایت اشک ریخته ام؛که در من،باغ های افسردگی ریشه دوانده اند. ***مرا دریاب! لیلا طیبی (رها)...
با صدای ساعت روز جمعه از خواب بلند شدم خیلی هم فرقی نمی کرد از وقتی نمیتونم از خونه برم بیرون هرروزش برام جمعه ست! ولی امروز عجیب تره...دلتنگی برای تمام آدم ها تو روز جمعه روی دلم سنگینی می کنه...عذاب وجدان کار های عقب افتاده و نگرانی کارهایی که بعدا باید انجام بشن ی لحظه هم دست از سرم بر نمی داره..انگار همه مشکلات هفته تو جمعه پررنگ میشن! صبحش نگرانم و ظهرش دلتنگ و عصرش دلگرفته... بار جمعه ها انقد سنگینه که نمی خوام رو دوش کسی بذار...
گوشی ام ک زنگ میخورد احساس میکنم تو ایجواب میدهم صدای دختر نازکی است ک میگوید سلامبرق شوق در چشمانم حلقه میزندجواب میدهم و او صحبت میکند بازهم تو نیستی میل سخن ندارم دیگر ن با آن که پشت گوشیست و ن با هیچکس دیگرمیخواهم باز ب تو فکر کنم ک تو کجاییچرا باز نمیگردی دیگر .. ..ابوذر جمشیدی...
- خب بزار گوشی رو بزارم روی کاناپه ی روبه روتا بتونی راحت تر منو ببینی، منم کارمو انجام بدم.+ ژاکاو داری چیکار میکنی؟- دارم پیراهنتو اتو میکنم.+ چرا؟ من که اونو گذاشتم بندازی لباس شویی.- نه، وقتی اتو میزنم روی پیراهنت بخارشبا ذرات بوهای بدنت که چفت پارچه ی پیراهنت شدن، برخورد میکنه، بوت تو کلفضای خونه میپیچه، بوت باعث میشهدلتنگیم رفع بشه.+ طاقت بیار، میام پیشت.- میترسم تا تو بیای انقدر پیراهنتو اتو کنمکه پارچه ی پیراهن...
کاش می شد که شبی از دلِ باران برسیدر عبور از گذرِ خیس خیابان برسیحسرت تابش مهتابِ رُخت مانده به دلکاش یکباره سحر، از پسِ طوفان برسیمانده ام حبس ابد در شبِ سلّول غمتتا به فریاد من این گوشهٔ زندان برسیگر نباید که مرا با تو ببینند همهکاش در نیمه شبی مخفی و پنهان برسی!بی تو دلخسته ام ای کاش دلت نرم شودتا به دادِ منِ \شیدای\ پریشان برسی به قلم شریفه محسنی \شیدا\...
ضربان قلبم!در کنارم ندارمتدر آغوشم نیستیعصرها چشم انتظار ورود گرمت به خانه ام نیستم!اما خودت خوب می دانیکه همین گاه به گاه شنیدن صدایتتنها دلیل موجّه ستبرای تداوم نفس کشیدنم!به قلم شریفه محسنی `شیدا`...
آغوشت دریاست...آغوشت دریاست...آغوشت دریاست...و من چون ماهی سیاه بخت تنهایی هستمکه در تُنگی کوچک اسیر استو دستی او رادر انتهای ساحل متروکه ای، رها کرده!افسوسکه تنها نصیبش از دریانگاهی ست پر حسرت از دور وداغی ست مانده بر دل ...نه موج رهایی بخشی به او می رسد که تُنگش را واژگون کندو نه دارای قدرتی ست که خود از آن به در آید...قطره قطره آب تُنگش خشک می شود!دم به دم نفس کم می آورد!ذره ذره جان میکند!و در مرگی غریبانهنگا...
اینجا همه چیز مهیاست مثل خانه ای آراسته و آماده مثل آخرین شاهکار یک نقاش مثل آخرین قطعه یک سمفونی اما چیزی کم است چیزی مثل چراغ که خانه را خانه کندمثل امضای پای تابلو مثل آخرین نت چه دوری و چه همه چیز بی تو کم است سازهای آبی سولماز رضایی...
«اشک آسمان»می خورد بر شیشه ی دود گرفته ی دنیاقطره قطره اشک آسمان ...تا بشورد کهنه زخم زمین راو بشکند بغض غمباد گرفته در عمق گلوباران ...چه تعبیری ، چه تقدیری...لمس دستان زمین بین نگاه آسمانمی بارد از دلتنگیمی بارد از تنهایی می بارد از جدایی تا دل بکند از دل ...باران می بارد و جنون جهان را به جان می کشدتا جان به جهان جنون ببخشد ..... .. بهزاد غدیریbehzad ghadiri...
باران که می آیددلتنگی ها شعر می شوندپنجره ها باز می شوندچشمها بیدار می شوندو یک نفر که مانده استو یک نفر که رفته استو نگاهی خالیکه بی بهانه تر از بارانمدام می بارد...........
آخر این بی خوابی ها هلاکم می کندحالا که نیستی تا در آغوشت آرام بخوابمباید به خوابم بیایی ،تا من تا ابد بخوابم و بخوابم و بخوابم .........سازهای آبی سولماز رضایی...
بیدار شدم خواب تو را می دیدم مهم نبود چه خوابی بود بعد از آن اولین احساسی که در بیداری تجربه کردم فقط دلتنگی برای خوابیدن بودسازهای آبی سولماز رضایی...
تو تمام جاده ها را ، تمام شهرها راحت تر بگویم تمام جهان را به من بدهکاری چون هیچ جاده ای نیست هیچ شهری نیست اصلا هیچ کجا در جهان نیست ،که من باشم و در آن دلم برای تو تنگ نشودسازهای آبی -سولماز رضایی...
پنج شنبه ها را دوست دارم ؟ ندارم ؟ نمی دانم ؟ در خصوص چهارشنبه و سه شنبه هم نظر خاصی ندارم اما جمعه ،جمعه ها واقعا حرف دارد برای گفتن نه اینکه با شنبه فرق داشته باشد جمعه ها را می شود آشکارا دلتنگی ات را فریاد بزنی و همه آن به حساب جمعه می گذارند اما راستش را بخواهی ،پنج شنبه قبل از جمعه و شنبه بعد از آن اصلا تمام روزها روز دلتنگی توست ....سولماز رضایی...
نمی دانم کجایی نمی دانم در کدام خانه ،در کدام خیابان ،در کدام شهری اما دلم برای آن خانه هم که ندیدم ،تنگ است دلم برای تمام راههایی که تو می روی ،لک زده دلم دقیقًا برای تو تنگ استسولماز رضایی...
انقلاب بود درونمخوب شد نبودی دیوانگی من رو ببینی چه حرفی می زنم ،اگه بودی اون طور ناجور نمی شدم دلتنگ تو بودم ،خیلی زیاد میدونستی دلتنگی زیاد آدم رو عصبانی میکنه ؟؟عصبانی بودم ،از تو نه ، از خودم ،که چرا اینقدر از تو پر شدم می خواستم خودم رو از تو پس بگیرم می خواستم دیگه دلتنگت نباشم می خواستم خودم باشم جنگیدم با خودم شکست خوردم گریه ام گرفت ،میدونی تو گریه هام دوباره دلتنگ تو شدم و بعد تا خود صبح همش سردم بود سرد سرد...
آخر این بی خوابی ها هلاکم می کند حالا که نیستی تا در آغوشت آرام بخوابم باید به خوابم بیایی تا من تا ابد بخوابم و بخوابم و بخوابم .........سولماز رضایی...
وقتی با زمان پیش نمی روی وقتی انگار هیچ کجا ،دیگر جای تو نیست وقتی انگار خودت را در کسی جا گذاشته ایوقتی نفسهایت بوی آه می گیرد آنوقت میتوانی بگویی. دلتنگمسولماز رضایی...
تو نیستی و نبودت را نمی توان تنها با \جای تو خالی \بیان کردنبودنت هر چه هست را هم خالی و بی معنی کردهبهتر که بگویم تو نیستی و \جای زندگی خالی \سولماز رضایی...
از شعر و سرود و مهربانی بنویسدلتنگ توام هر آنچه دانی بنویسآلوده شده هوا نفس کم دارمای دوست به رنگ آسمانی بنویس«بهزاد غدیری»...
گاهی اوقات دلتنگ میشوینه برای کسی برای خودتیکجور دلتنگی خاصکه دلت میخواهد خودت را کول کنی و برویشاید خیلی دور از آدمهاییکه فقط در کمین اندتا تو را فرو کنند در لاک تنهاییمن باورم این است که این روز ها آدم ها تنها ترت میکننددلتنگیت را بردارسفر کن پرواز کن و مدهوششان کنقلم در دست بگیر و خط بزن ادم های اضافی راکه فقط اسم انسان را یدک میکشندبگذار فکر کنند کم اوردیراهِ رفتن را در پیش بگیر و بروباور کن این روزها ادم ها تنها ت...
نگران نباش ...! بیکار نیستم .... ثانیه ،ثانیه های نَبودنت را .... "نفس" می کِشم .....!!!...
ڪاش اصلا نیامده بودی...ڪہ بخواهی بروے!ومن تنها تر از قبل بشوم..!خستہ تر از دیروزم..!وگریان تر از هر شبم..!🙃رهایی درآسمان نوشت!✍🏼✨بدون اسمم کپی نشه‼️...
گفت نباید ببینی اشنمیدانست من حتی با چشمهای بسته هم تو را می دیدم...
رفتن زیباترت می کندچونان که غروب خورشیدش راو رنگین کمان باران را...
انگار فصلی میان فصل ها گم شده استکه دلها را قراری نیست...
وقتی که نیستی ستاره هارا میشمارمدر نبودت بعضی هایشان به من چشمک میزنند ، بعضی ها شهاب میشوند و گُر میگیرند در آغوش تاریکی... و من اما با سکوت هم صدا میشوم، تیک تاک عقربه های ساعت را بغل میکنمُ ثانیه ها را با پلک های خواب آلودم راهیه دقیقه ای دیگر میکنم و در آخر به استقبال ساعتی دیگر، فردا ، هفته و ماه جدید میروم ، زمان پیر میشود و تو باز هم نمیایی...
دلتنگینام دیگر این روزهاستوقتیاز این همه رهگذریکیتو نیستی...
میخوام بهت فکرنکنمنمیشه نه نمیتونمبیابه دیدنم که ازندیدنت پریشونماحساس قلبیَم به توهمونه عوض نشدهفراموش کردی عشق منفَرمونِ دل دست توه...
آن روز که دست به دستش دادی پرواز کبوتر شکسته دل ،دیدن داشتبایاد تو وتمام دلتنگی ها ،در کنج دلش عکس تورا، او، می کاشت......... ....حجت اله حبیبی...
چقدر سرد است!وقتی…دلتنگتم و نیستی...
پشت هر دلتنگی یه بیمعرفته که کلی از روزهای خوب رو فراموش کرده......
دلتنگی مث یه بچه اس که مرده به دنیا میاد اینقدر سخت اینقدر عذاب آور و اینقدر نزدیک و شاید هم دوست داشتنی دلتنگی امید شروع روزهای جدیده...
صبح، --یا عصر،فرقی نمی کند!\دلتنگیِ جمعه\شروع که می شود... سعید فلاحی(زانا کوردستانی)...
من امروز در انتظارتغم انگیزترین و کوتاه ترینشعر دلتنگی را گفتم:"مردم ز غمت، نیامدی تو"...
باز همون کابوس لعنتی... قلبم ب تپش افتاده بود.. دستمو بلندکردم واباژور روپاتختی رو روشنش کردم نگاهی ب ساعت انداختم 3نصف شب بود... مدتها بود این کابوس لعنتی رومیدیدم... بازهمون چراغ و بوق پی درپی ماشین جلویی، صدای وحشتناکی ک منو ع خواب میپروند...گوشیمو برداشتم و ب عکسش زل زدم چشای ب رنگ قهوش دلربا بود... چقد نصف شبی بی تابش بودم بوسه ای رو عکسش گذاشتم و لب زدم: چقد دلتنگتم:) عجیب بیقرار بودم بلند شدم کشو پاتختیمو باز کردم پاکت سیگاری ک خودش بم م...
همیشه کسانی هستند که در نهایت دلتنگی نمی توانیم آنها را در آغوش بگیریم، بدترین اتفاق شاید همین باشد.......
دلتنگی یعنیایستادن کنار پنجرهزل زدن به کوچه ای خالیو فکر کردن به اتفاقیکه هیچ وقترخ نخواهد داد.....
بین تمام حکایات و افسانه های عاشقانه که خواندم و شنیدمغم انگیزترین و دردآورترین روایت عشق را در این دردنامه دریافتم :قلبم جایی رفت که جسمم نبود!!جسمم جایی ماند که قلبم نبود!! به قلم شریفه محسنی \شیدا\...
آرامِ جانم♡اگر عشق تو گناه است و تاوانش عذاب جهنّمو اگر تَرکِ عشقت ثواب است و پاداشش آسایش بهشتمن شیرینی این جهنّم را به تلخی آن بهشت، ترجیح می دهمکه یک لحظه با عشقِ تو بودنمی ارزد به تماااااامِ بهشت.کدام بهشت بهتر از روی توست نازنینم؟؟!! به قلم شریفه محسنی \شیدا\...
رفتدلتنگی جا ماندعادت می کنمبه یادگاری ش...
در من زنی ست خیاط ...که دلتنگی را می دوزد...با بغض به اشڪ...در من زنی ست بافنده...که می بافد در خیال خویش...امید را به آرزو...در من زنی ست آشپز!که حواسش هست ترخون غذاچشمت را تر نڪند ...و دلت را خون!و در من زنی ست عاشق...که دوست داشتن را هجی می ڪند...میان هر نفس...اما...تو هیچ یک از این زن ها را دوست نداشتی!...
از آن دسته آدم ها هستم که بلد نیستند زمانِ مناسب برای نوشیدن چای را تخمین بزنند! یعنی یا زبانشان را می سوزانند و تا تهِ روز از زبری اش زجر می کشند، یا آنقدر می مانند خنک شود که دیگر با شربتِ تلخ فرقی نکند!معقول ترین راهِ حل اما برایم نعلبکی ست!هنوز مثل قهوه خانه ای ها، کنار استکانِ چای شیرینِ صبحانه، یک نعلبکی می گذارم!دی ماه که بعد از نیم سال رفته بودم رشت صبحِ اولین روزِ بودنم مامان از کابینت های بالاییِ کمتر استفاده شونده ی آشپزخانه، یک ...
زندگی بی عشق جهنم استآسمان بی خورشید شب استاما من بی«تو» نامی نخواهم داشت......
سقف خانه را شب ها دلتنگی از جا میکَند!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
باز با فکر تو با دلهره درگیر شدمدر عبور از غمِ این فاصله، زنجیر شدمدر خیالاتِ به هم ریخته ام، سطر به سطریاد بی مهری ات افتادم و دلگیر شدممن چه گویم که چه آورده غمت بر سرِ دلرفتی و بعدِ تو از زندگی ام سیر شدمگفته می شد دلِ پیران شود از عشق جوانپس چرا من سرِ عشق تو چنین پیر شدم؟! گرچه خود را ز غم و غصه جدا می کردمبعدِ تو در دلِ صد حادثه تکثیر شدم باید از درد تو \شیدا\ همه شب شِکوه کندچون که در عشق تو قربانیِ تقدیر شدم ...
از مقابل او گذشتم.. میدانستم او کیست..اما رفتارم ناآشنا بودنش را نشان میداد.. چشمانم فریاد میزدند تا لحظه ای او را ببینند.. قلبم خود را به دیواره ی قفس میکوبید تا لحظه ای صدای گرومپ گرومپش شنیده شود.. دستانم.. از آن ها نمیگویم.. اما.. مغزم به همه آن ها اخم کرده بود و دستور حرکت به پاهایم داده بود.. پاهایی که هرلحظه امکان داشت بایستند.. ریه هایم.. پس از رد شدن از کنارش.. آن چنان هوا را خارج کرد که گویی تا کنون نفس نکشیده بو...