متن دلنوشته
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دلنوشته
وقتی یه غم سرزده از راه میرسه و در خونه قلبت رو محکم میکوبه،حالا هر چقدرم بخوای راهش ندی و کاری کنی تا منصرف بشه و راهش رو بکشه بره نمیشه که نمیشه.....
چون اون غم اومده تا یه مهمون ناخونده بشه.......
حالا قبولش میکنی،سعی میکنی باهاش کنار بیای،دندون روی...
من می مردم براش
مثل اون ماهی خنگی که سرشو می کوبید لب تُنگ .
مثل اون پرنده ای که لب پنجره نشسته بود و زیر لبی جیک جیک می کرد .
مثل مادربزرگم !
که بعد رفتن آقا جون دل تو دلش نمونده بود ...
بغض می کرد ،...
امید، آن گاه که من تهی و خالی در کنجی برای زندگی دست و پا می زنم به سراغم می آید.
لبانش خشک و سرش شکسته و چشمانش گریه مند است و کمرش راست نمی شود.
اما می آید.
جرعه ای بلند پروازی به حلقم می ریزد و
همینکه از...
می خواهم
از تو بنویسم و تمام جهان دلنوشته ام را بسرایند...
تا تو لذت بخش ترین لبخند دنیارا بزنی... و من زیباترین لبخند دنیارا ببینم
می خواهم عطر وجودت تمام جهانم را پر کند..
تا شراره هایِ تبدارِ وجودم خنک شوند
می خواهم تورا را همچون یک نسیم در...
گاهی اوقات تو نمیتونی جلوی بعضی چیزا رو بگیری مثل عاشق شدن یه نفر، مثل حرف زدن یه نفر، مثل رفتن یه نفر و... و گاهی چقدر میتونه دردناک باشه..
وقتی یکیو دوستش داری و نداریش؛شبیه آدمی میشی که گمشده ای داره.
هر جا میری ناخودآگاه چشمات دنبالش میگرده،شماره ناشناسی که به گوشیت زنگ میزنه اولین آدمی که به ذهنت میاد؛اونه ، کم کم میشه یه غم، یه جای خالی تو قلبت،یه فکر همیشگی گوشه ذهنت، یه خلاء تو زندگیت....
آمدم که غم تنهانماند
بستند مرا بااو کاش یارم نگردد
کلبه ای ساختم کنج دلم
باشد که میهمانم آوارنگردد
فریادها دلم کشیدتابه گوش فلک رسد
خنده به گمانم دید،فلک کَرنگردد
قلمی دادند دستم تا ازشوق بنویسم
من که اورایک بارندیدم،ولی خانه ای بی آن نگردد
درگوش قاصدک گفتم آرزوهایم را...
اگه قرار بود فروشنده ی مغازه باشم
قطعا یا گلفروشی داشتم
یا کتاب فروشی
شایدم هر دو کنار هم
همواره هم تومغازه یه موسیقی کلاسیک پخش میکردم
یه گوشش هم یه مبل سبز یشمی و یه فرش دستبافت قرمز
یه پیانو هم یه گوشه ...
فکر کن
بوی کاغذ و...
بچه که بودم یه همبازی داشتم که از شهر دور به خونه امون میومد، وقت رفتنش که میشد هر دومون گریه امون میگرفت؛ من با خودم که غر میزدم میگفتم خوش به حالش اون داره میره، لااقل یه مسیری رو داره که دلتنگی هاشو اونجا خالی کنه!
من چی؟! میمونم...
سلام بر آرام جانم
که روزهایی بسیاری است
از او خبری ندارم و او در پی زندگی کردن با دیگری است که دلش را برده .
آه!
این هم رسم زندگی ست.
حالا چند صباحی است که از دور شاهد معاشقه هایشان هستم و برای خوشحال بودنش در کنار دیگری...
این روزها یه جایی از روحم از همه چی و همه چیز و از همه نوع موجود دوپایی خسته است و دوست دارم اون یه تکه از روحم همینجوری از آدما خسته بمونه و دور شدن رو بیشتر یادبگیرم،اونقدر که بیشتر از تموم روزهایی که وابسته کسی نبودم،وابسته نباشم و...
دلتنگی وقتی تلخ میشه که تو همه وجودت به سمت آدمی میره که حتی خودش از دلتنگیت با خبر نیست و تو مدام اون آدم تو تک تک لحظه هات میبینی و حتی کلمه ای نداری براش بنویسی تا اون بخونه.
تا اون بخونه.
تا اون بخونه.
✍سارا عبدی
هرگز این قصه ندانست کسی
که چه آمد به سر مردم این شهر
ای هم قدم همیشگی من؛هیچگاه از اینکه دوستم نداشتی متاسفم نباش تو فقط برای من جایی در قلبت نداشتی چون خیلی وقت بود یک نفر دیگر جایش را پر کرده بود..
برای همه ی شما عشقی واقعی آرزو میکنم
که خیالتون از بودنش راحت باشه
بدونین وقتی نیستین دلش کنار دلتون زانو زده
بدونین هیچ نگاهی نمیتونه اونو ازتون بگیره
و هیچ حرفی،هیچ قربون صدقه ای قدرت اینو نداشته باشه که ازتون دورش کنه
هیچ زیبایی، شما رو از چشش نندازه...
خودم جان
ببخش کَسانی را که تو را ندانستند،
و نفهمیدند با قلب تو هم آواز شدن
سرسری نیست
آنها به تو عاشق خود بودن را آموختند
پس آن جا که طبیب خود می شوی
ودستان خودت را می بوسی،
با خودت زمزمه کن، عاشقانه:
بخند و سخت نگیر
که...
با رنگ های طلایی، او از دور رویا می بیند،
دختری با چشمانی مثل ستاره های دور.
از لابه لای قاب پنجره، نگاهش امتداد می یابد،
به دنبال آرامش جایی که افق طلوع می کند
پرتره ای از اشتیاق، قصه ای ناگفته،
یک نقاشی که دنیایی را به تصویر می...
تویی که اینو میخونی
میدونم گاهی اوقات از خوب بودن خسته میشی
من بابت تموم خوش قلبی های صادقانت ازت ممنونم
مرسی که نماد قشنگی دنیا هستی
یاسمن معین فر
یه چیزایی هست که مالِ خودِ آدمه،مثلِ دل مشغولی های یهویی که گریبان گیرت میکنه،مثل نگاه های بی هوا که دلتو میلرزونه،نگرانی های بی دلیل، دلتنگی هایِ آخر شبی، آهنگ هایی که تنهایی گوش میدی ، مثلِ لحظه های که غافل میشی از جهان اطرافت و چیزی نیست های پر...
راستی به این فکر کردی که چی میشه یهو غریبه میشیم؟ با خودمون، با احساسمون، با قلبمون،با عطری که همیشه میزدیم، با گلی که همیشه میخریدیم و آهنگی که همیشه گوش می کردیم یا بهتر بگم با آدمی که شاید یه روزی تنها دلیل برای بیدار شدن از خوابمون بود!...
یه روز خیلی اتفاقی یکی یه اسمی رو صدا میکنه و این صدا تو رو از عالمی که خودتو غرقش کردی بیرون میاره؛ برای لحظه ای احساس میکنی قلبت نمیزنه،پلک نمیزنی،چیزی رو نمیشنوی،حتی به چیزی فکرم نمیکنی،
اون لحظه است که هجوم حسرت باعث میشه مکث کنی و یادت بیاد...