جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
لوله ی تفنگ ها را گلدان خواهم کرد،خاکسترهای بجای مانده از جنگ ها رابرای کودکان سرزمینم به جوهر تبدیل خواهم کرد،تا در دفترهایشان مشق کنند.شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
در برگ ریزان، کودکی می گرید،نامش زمستان است!در یخبندان، صدای پای دختری به گوشم می رسد،نامش بهار است!در میان گلزارها، صدای بانویی را می شنوم،نامش تابستان است!در زیر تابش و گرمای شعله های آفتاب،صدای ناله های زنی شوهر مرده را می شنوم،نامش پاییز است...شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
تاجی از گل است بر سر زن کشاورز،کلاه لبه دار...شعر: ناصح ادیبترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی...
شب از ظلمت تهی می گرددشاخه های فولادبازوان عابران را می خراشدتنها دودکش های غریبهآزاد و رها در خیابان پرسه می زنندخیابان هامعبر بی قراری مایندو ستارگان بخت ما در جوی خیابان غلتان اند....
برایت،عطر باغ وُ میوه های جنگلی را،عشق بازیِ آستانه ی در،شنبه های لبریز از عشقیکشنبه های آفتابیدوشنبه های خوش خُلق راآرزو میکنم.برایت،یک فیلم با خاطرات مشترکنوشیدن شراب با دوستانتو یک نفر که تو را بسیار دوست داردآرزو می کنم......
از همه چیز تنها اندکی ماند. از پل بمباران شده ی مخروب، از تیغه های چمن، از بسته ی خالی سیگار اندکی باقی ماند. از همه چیز اندکی می ماند. اندکی از چا نه ی تو، در چانه ی دخترت باقی می ماند._برشی از کتاب کسی در این خانه نمی میرد _کارلوس دروموند د آندراده...
من و تو با هم در دریای عشق به شنا بودیم تو مرا رها کردی و به ساحل امنی رسیدی.من هم غرق شدم!خیرخواهان آمدند و رستگارم کردند.شعر: لقمان لکبرگردان: زانا کوردستانی...
چونکه خورشید غروب کند،من جانشین او خواهم شد!من و خورشید درد مشترکی داریم،-- [بیرون راندن تاریکی از دنیا] ...تا وقتی که تاریکی بر روی زمین و درون آدمی باقی ست درد من و خورشید پایان نمی یابد...شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی...
گویی دیگر باران هم یاری گر رویاهایمان نیست!زمانی ست بسیار که نمی بارد،و هرکس قطره ای آب می بیند،به شادی فریاد برمی آورد:-- باران!شاعر: شاده علیترجمه: زانا کوردستانی...
او در قلبم است! دیگر، کجا دنبالش بگردم؟...تمام خیابان های شهر را دنبالش گشتم،همگی به قلبم منتهی شدند.شاعر: شاده علیترجمه: زانا کوردستانی...
من می خواهم هوای شهرم را پر از عطر گل کنم می خواهم ابتدا تو را یک گل بشناسانم و بعد از عطر و بوی گل برای اطرافیانم تعریف کنم وآنگاه آنها هم با گل آشنا کنم....من می خواهم شهرم را به باغی تبدیل کنم پر از عطر و بوی ریحانو همچون گردنبندی چشم زخم نشان، در گردنم پیچ و تاب دهم و چنان خاری در چشم دشمنان سرزمینم در بیاورم.شاعر: شاده علیترجمه: زانا کوردستانی...
روشنایی از روی پلک هایت پایین آمدهو بر دست هایت جلوس کرده شب هم سیاه چادری ست متروک که عشق تو آن را آباد کرده و من، دستانم را برای گرفتن تابش ماه راهی کرده ام شب را می بویم گیسوی گلی پژمرده و پژمان را می بویم که گویی چشم انتظار چیزی ست!مهاب جنگل و امواجی را می بویم که نسیم شبانه لخت و عورشان می کند.در چشمان تو آسمان آیینه است اما، پرسش هایم بی پایان و زمان هم کوتاه است.من پایان را می بینم زندگی و مرگ را می بین...
خیلی تنهایم، غمگینمبه واقع آن گونه که به چشم می آیم، نیستمدر تاریکی ها گم گشته امبه دنبال نورم، در پیِ امیداز مدت ها پیشهر چقدر می گردمدرونِ چاه های تاریک بیشتر غرق می شومکسی صدای فریادم را نمی شنودآن که می شنود هم توجهی نمی کند وُنمی خواهد که نجاتم بدهداما من در برابر این بی علاقگیِ مردمتشنه ی توجه و علاقه امامیدم را از دست داده اممی دانم روزی قلب کوچکم طاقت نخواهد آوردبه هر چه باور و اعتما...
از میهمانانِ زمستانیِ این کره ی خاکی بودیم و انتظار کشیدیم...در پاییز برگ های پوشاننده ی شرم مان رامتقابلن زمین ریختیمو زمستان برهنه وار گذشتتا پاییز آینده، باید بپوشانیم شانبرگ ها به جای شان باز نمی گردندزخم ها بسته نمی شوندهمه چیز باز است بر پیکرِ این حزندیگربار این برگ ها زنده خواهند شد؟پنجره یی یادآورِ «هیچ گاه گویان» جواب می دهدآرزوی اش برهنه گیِ زمستان استنه پوشیده شدن از سرِ سازش گریآرزوی اش ...
در جستجوی تو،همچون پروانه، به پرواز در می آیمو خودم را می گویم: شاید همچون گلی در باغچه ای بیابمت.جایی نمانده که برای یافتنت نگشته باشم و نیافتنت، زخمی بر روح و جان من نشده باشد! برگ برگ درختان را می بوسم به این امید که اثری از تو بر آنها نشسته باشد!دست آخر، وقتی از جستجویت دست برداشتم که بلبلی نحیف و لاغر یافتم که در آشیانه اش جان سپرده بود با اشک های پاکم غسلش دادم،چونکه یقین داشتم، در فراق تو جان سپرده...شعر:...
در میان طوفان، نسیم می شوم و می گیرمت!در رویای پاییزی گنجشککان روح بیمار من می شوی و تا سحرگاه مبتلای گریه و زاری ام می کنی!در شعر، آواز و سرود می شوی و نغمه های عاشقانه را برایم زمزمه خواهی کرد!در عشق، تیری زهرآلود می شوی و دل و جانم را بی پروا از هم خواهی درید!در وقت و زمان، آخرین نفس نفس زدن هایی!تو جان منی که آرامشم می دهی تو تنی برای جان من،مبتلای همیشگی به توام ای همه کار و بار من... شعری برایت نوشتم از برم رفت...
کلماتم نامه می شوند و نامه هایم جلوی آیینه ی بالای اتاقت پشت عینکشان به نظاره ات می نشینند،ولی تو آنها را نمی خوانی و آنها زیر پایت، برگ برگ، تکه پاره می شوند و حالا دیگر خونابه ی آن نامه ها، شعرهای من است که اتاقت را سرخ کرده و یک یک وسایلش را همرنگ چشمانت و روح شیرینت...بنگر!اکنون دیوار حیاط خانه یتان و درخت هایش،همچون شعر و غزل زیبا شده اند...اما، تو هنوزاهنوز،با عشق و عطر شعر، در تقابلی و و هرگز روح سرکش این شاعر ر...
با دوست داشتن توزیادتر می شومو نمی گنجم در زمینتوجغرافیای منتووطن منتوآن لکه مادرزادی لجوج منتوهمان منِ در قلب من هستی_آتاکان گولگار...
وقتى تو میایىبه سرزمینى خوشبخت بدل مى شومبه سرزمینى پر از آواز پرندهوقتى تو مى روىسر در گریبانممثل مردمى کهکسى را از دست داده اند_اوکتای رفعت...
اگر تو، درد عشقی، من عاشقی شیدایم اگر تو باده ی عشقی، من از ساغر نگاهت مست و رسوایم....اگر تو، گلی، من پروانه ام می نوشم شهد شیرین تو را،عشق و دلداریت را. ...اگر تو، باغ خشک و زردی،من باران اشک بر سرت می بارم، از برای سرسبزی ات....اگر تو، بهشت برینی،منم مفلس بی چیزیاگر تو، جهنمیمنم چون گنه کاری، سراغت می آیم و می مانم و می سوزم در آتشت....اگر تو، بادی، طوفانی،بیا، و بگذر از خاک و باغ و تختم....اگر تو، موجی،...
افکارم، مشوش و مضطرب اند!می بایست غروب گاهان، هر روز پیش از اذان مغربیک به یک شان را در آغوش بگیرم و از روی آتش بپرانم...نسیمی می وزد و می گویدم:- چه می کنی؟!پاسخ می دهم: تشویش افکارم را از بین می برم... شعر: آویزان نوریترجمه: زانا کوردستانی...
تو، می توانستی وطنم را مملو از آمدنت بکنی، اما دریغا که نکردی!تو، می توانستی بهشت را برایم به یک واقعیت مبدل سازی و جهنم را به یک وهم باطل، اما افسوس که نکردی!آه،،، تو قلب سرزمینم را مملو از غربت کردی و آغوش مرا، لبریز از تنهایی. شعر: آویزان نوریترجمه: زانا کوردستانی...
من چه می خواستم از تو، جز اندکی خیال و رویا و تابلوی ی نقاشی و تعدادی گل لبخند و چند پروانه، تا که بتوانند، پرواز را به من ارزانی دهند! شعر: آویزان نوریترجمه: زانا کوردستانی...
هیچ چیز او، شبیه به من نیست!چرا کە، او سخت تر از سنگ به سخن می آید از برای زدودن غبار نشسته بر رخسارم!اویی که محکم تر از سنگ خود را به من می کوبد برای شرح رویاهای تە نشین شده اش در ژرفابی راکد و اوهام شن های کف دریا. شعر: آویزان نوریترجمه: زانا کوردستانی...
اگر که مردم به یارم بگویید: خودش را برایت لوس کرده!به دخترانم بگویید: نگران نباشید!در حال چرتی زدن است!به برادرهایم بگویید: به سفر رفته است.به خواهرانم بگویید: رفته که آیینه ای تازه بخرد،تا که در آن، پیری و کهولت سن نمایان نشود!ولی، لطفن، هیچ چیزی به مادرم نگویید،نکند دل نگرانم بشود. شعر: آویزان نوریترجمه: زانا کوردستانی...
برگرد!پیش از آنکه غروبی آکنده از غم، مرا در گلوی روز فرو کشد و جانم را به ورطه ی هلاکت بکشاند،روزها می گذرند و شنبه ها از دور و نزدیک نزد من می آیند و خطابم می کنند: تو که هنوز اینجایی!-- آری، من اینجایم!چشم انتظار، پهلوی آرزوهایم!همچون درختی صنوبر که همیشه سبز می نماید اما از درون پوسیده ام.آری، من کماکان اینجایم، با انبوهی از غصه و غم...گوشه به گوشه ی خانه ی پر از تنهایی ام را برای یافتن اندکی، سر سوزنی خوشبختی می کاوم....
پیش ترها، روزهایم را تنها می گذاشتم و در پی گل های بابونه ی دوست داشتنی سایه به سایه، ابر غم را کنار می زدم و به بلندای امید صعود می کردم آنگاه به تماشای آسمان پر ستاره ی عمر کمر خمیده ی خود می ایستادم.پیشترها خودم را زده بودم به بی تفاوتی تاریخی و بی خیال و یاغی گونه، در شب های بسیار تاریک آواز برای خورشید بر می آوردم و بر جاده های گرسنگی، نقش نان را می کشیدم.اکنون بعد از آشنایی با تو و نفس های پر حسرت شعر غمگین پشیمانی از زیست...
هر گاه به نام زنی ترانه ای سرودم،قومم بر من تاختند:«چگونه است که شعری برای وطن نمی گویی؟»و آیا زن چیزی جز وطن است؟آه.. کاش آن که مرا می خوانَد،دریابدعشق نگاشته های منتنها برای آزادی وطن است......
چرا برگ ها وقتی احساس زردی میکنند خودکشی میکنند ؟...
چه چیزی در جهان از قطار ایستاده در باران غم انگیزتر است ؟...
هندوانه به چه میخندد وقتی به قتل رسیده است ؟...
در جنگلی زردْفام دو راه از هم جدا می شدند و افسوس که نمی توانستم هر دو را بپویم؛ چرا که فقط یک رهگذر بودم ایستادم … و تا آن جا که می توانستم به یکی خیره شدم، تا جایی که در میان بوته ها گم شد…پس بی طرفانه آن دیگری را برگزیدم.شاید به خاطر این که پوشیده از علف بودو می خواست پنهان بمانداگر چه هر دو یکسان لگد کوب شده بودند.و هر دو در آن صبحگاه همسان به نظر می رسیدند؛پوشیده از برگ، بی ردّ پایی بر آن هاآه … من راه نخستین را برای ...
به ساعت نیمی از شب گذشته است مردی وارد خیابان شدآمد ایستادکلیدش را به در خانه انداختچراغ طبقه ای روشن استخدایا شکر هنوز انسانی در انتظار انسانی نشسته است...
مردی زیر درخت صنوبردراز کشیده و به خواب رفته استهمسرش می آمدبیمار و نزار گونهمرد برخواستبافه ای هیزم زیر بغل زدفرزندش را در آغوش کشید و همسرش را بوسیدو به سمت خانه پیش رفتنهیچ کس به او نخواهد گفت که چقدر زیباستو او هیچ وقت نخواسته بود زیبا باشدتنها عاشق بود....
داعیه دار غیب خوانی نیستم محبوبم!اما دنیا تمام می شود بی تردیدآن گاه که زنانگی تمام شود......
چسواو میوش:ای که به آدمی ساده زده ای آسیب،ایمن مباش! زیرا شاعری می سپارد به یاد....
دوست داشتن جنگ است،اگر دو تن یک دیگر را در آغوش کشندجهان دگرگون می شود،هوس ها گوشت می گیرند،اندیشه ها گوشت می گیرند،بر شانه های اسیران بال ها جوانه می زنند،جهان، واقعی و محسوس می شود،شراب باز شراب می شود،نان بوی اش را باز می یابد،آب، آب است،دوست داشتن جنگ است،اگر دو تن یک دیگر را در آغوش کشندجهان دگرگون می شود،هوس ها گوشت می گیرند،اندیشه ها گوشت می گیرند،بر شانه های اسیران بال ها جوانه می زنند،جهان، واقعی و محسوس م...
برای نوشتن تاریخماشک می خواهمنه جوهر......
براى رفتننه خداحافظى می خواستمنه راه و نه چمدان؛در سرم، درى باز بودکه بستم و رفتم....
باد برف را آب می کندعشق نیز دلم رابرف به سیل تبدیل می شوددلم نیز به آفتاب...
حس هفتمبمن می گوید:«آتش»خشم بزرگ خداونداست...
معلم جغرافیا هرچه که می خواهد ؛بگذار بگویدکره خاکی تنها دو دریا دارد و بسآن هم دو چشمان تو......
ترسیده ای ؟از که ؟از جهان ؟من جهانتاز گرسنگی ؟من گندمتاز بیابان ؟من بارانتاز زمان ؟من کودکیتاز سرنوشت ؟ من هم از سرنوشت ترسیده ام...
بێزارم لێرە، بێزارمشار بازاڕێکی ترسناکەڕیکلامی فەنتازیای ڕەش دەکرێ،تراژیدیایە کراسی زەویخۆر خەریکە یەخەی ئاسمان ئەدڕێ...بێزارم لێرە، بێزارمدەستم بگرە، بابڕۆینەوە لادێکەمانلەوێ دڵی بەردەکان نەرمەئاوی کانییەکان جێت ناهێڵن دەڕۆن و دەگەڕێنەوە لامان...بابڕۆینەوە بۆ لادێ پێم مەڵێ:کە لە قەلەڕەشە دزەکان دەترسێمخاترجەمبە،جگە لە تەزبیحێکی هەڵواسراو هیچ شتێک نابەن....با بگەڕێینەوە بۆ گوندەکەمان ئەم کۆنسێرتە ژەهراوییان...
[نیشتیمان ڕەشپۆشە، بۆیە ڕەشبینم] ببورە ئاڵاکەم، چوار ڕەنگی ڕەنگاڵای... وەلێ لەژێرتا، هەر ڕەشم بینیوە ...ببورە نیشتیمان دەست پێنوس ناگرێ بۆستایشت، لەژێر هەرئاسمانێک هەر پارچە زەویەک تەنها خەمم چنیوە. ...چیت بۆ بنوسم نیشتیمان؟چۆن قەدماغەی برینت هەڵدەمەوە؟ لەشوێنێک ڕۆڵەی خۆتە گەزەت لێ دەگرێ لەلەیەک دوژمنەو خستوتیە هەزار کەمینەوە. ...یەزدان کەی لە شیوەن دەبم بێ بەری؟ کەی ڕەش فڕێدەم؟ تەواوبێ دەردەسەری ئەی نیشتیمان...
إذا لم تأت لمن جمالی؟وشاحی الحریری لذلک والشعر الذی أرفعته کل هذه السنوات؟ اگر تو نیایی زیبایی ام برای که باشد؟شالِ ابریشمی ام برای کهو گیسوانم که این همه سال پروردم شان؟-هنوزم همونی…...
زیباترین بهانه ی زنی تنهاست این پرنده سردش است در هوای آغوش گرم تو....سرما و سردی این دی ماه راهرکس به اندازه و میزانی می داند و یادشان می رود تو هستی،من نباشم،همیشه دنیا سرد است و بیشتر میل به گرمای بودنت دارم در دلم....به یاد داری که می گفتی: اصلا نترس!پیش تو می مانم!زمانی که نخستین باران پاییز ونخستین بارش برف زمستانی ببارد!باران آمد،برف هم بارید،اما آمدن تو، نیامد!خودت می دانی تاکنون،چند بغل به من بدهکاری...
هیچ قصد و نیتی ندارمبرای دوباره عاشق شدن اما اگر دوباره تو را ببینم بیشتر از حد و حدود جنوندوستت خواهم داشت و برایت جان خواهم داد....نمی خواهم دیگر بنویسم هرچه هم نوشتم، اهمیتی به آن ندادی!اما نمی توانم در هوای تو زندگی نکنم هیچ کاری با عشقت، کردنی نیست....می گفت خودم را راحت کنم دیگر یاد و خیالم سراغت را نگیرداما محال است کسی رابه اندازه ی تو دوست بدارم....دور شدی از من، ولی شبی ناگهان ترکم نکن!به صدایی، دلت یک...
خوب می توانم همه ی کلمات لغتنامە ها را بدزدم و پنهان کنم اما هرگز نمی توانم، جز این سرزمینی که در آن هستم سرزمین دیگری را موطن خود کنم.شعر: بروسک صلاحترجمه: زانا کوردستانی...
میان ازدحام و شلوغی مردمان، قدم می زنم،اسمت را که می شنوم،با احترام، دقایقی توقف می کنم.شعر: بروسک صلاحترجمه: زانا کوردستانی...