پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من پرنده ای بلند پرواز بودمکه زندگی شاهانه ای داشتموقتی که به زندگیم پا گذاشتی،در وجودم حل شدیبا خودم گفتم که تو فریادرس من خواهی شدو غم و غصه ام را بر طرف و شادی بخش زندگی ام خواهی شداما عمر عشق ما زیاد طولانی نبود وفصل سرما به باغ عشق ما رسید.شعر: احمد علی (زنگنه)ترجمه : زانا کوردستانی...
عید آمد امّا بی حضورت غرقِ پاییزمدر زیرِ آوارِ غمت،از هیچ لبریزممیگردم امشب کوچه های خاطراتم رامن بی تو یک آواره در سرمای تبریزمموهای تو بر شانه ام مثلِ گسل بودندباد آمد و چون زلزله بر جانم افتادیبا انقلابی که تو در قلبم به پا کردیمن مانده ام در حسرتِ یک جرعه آزادیامشب به سلّاخی کشیده می شود ذهنماز لابه لای واژه هایم خون به راه افتادبا عشقِ تو از چاله بیرون آمدم امّابعد از تو رؤیای غزل هایم به چاه افتادچشمانِ تو آغاز...
گفته بودم گر بمانی شاملویی میشوم از جنس زن آیدایم باشی و من از نگاهت شعر میبافم به تنرفتی اما تا بسوزم با غمت چون شهریار نوش عشقت این همه رنجی که دادی یادگار✍️هدی احمدی...
امشب به ملاقاتم نیامدی و چراغ خنده هایت را برایم نیفروختی!تا بدانی،خشک شدن چشمه ی لب هایت چه بر سرم آورده است... شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
روی کاغذ سپید می نویسم:لبخند / بهار / عشق بی تو سیاه پوشند ،دیرگاهیست لبخند تو بهار عشق من نیست....
در جستجوی تو،همچون پروانه، به پرواز در می آیمو خودم را می گویم: شاید همچون گلی در باغچه ای بیابمت.جایی نمانده که برای یافتنت نگشته باشم و نیافتنت، زخمی بر روح و جان من نشده باشد! برگ برگ درختان را می بوسم به این امید که اثری از تو بر آنها نشسته باشد!دست آخر، وقتی از جستجویت دست برداشتم که بلبلی نحیف و لاغر یافتم که در آشیانه اش جان سپرده بود با اشک های پاکم غسلش دادم،چونکه یقین داشتم، در فراق تو جان سپرده...شعر:...
آمدی اما دلم چشم از تو بستدر سکوت سینه افتاد و شکست آمدی ، اما نه وقت انتظار !گرد پیری بر سر و رویم نشست...
ببین ای ماه !امشبدر خیالم باز یادش می کند پرواز به آهنگی که هر دَم می نوازد کنجِ تنهایی دلم با سازِ غربت هاولی نهچشمِ سایه گوییا از پشتِ دیواریِ که چیدهبینِ ما این روزگارِ تلخ مرا آهسته می پایدمرا با کینه ی در سینه اش از خویش می راندچه کردم؟!تو بگو ای ماه !که می خندد به من سایهنشسته؛ همچنان تا شاهدِ مرگِ امید و آرزوهایِ دلم گرددکه امشب باز خیالش می کند پرواز ...بادصبا...
کجایی بی تو تنها ، بی تو پر غمبه تنهایی نشستم غرقِ ماتم دلم بی تاب و هجرانت شده دردبیا جانا ! بیا ای همچو مرهم بادصبا...
نیستی لیلای من ! از غصه دلخون گشته امبی تو کنجِ غم اسیرم، بی تو محزون گشته امبی وفا ! رسمِ وفاداری نبود این رفتنتماهِ من پنهان شدی، مجنونِ مغبون گشته امگشته چون ویرانه ای کاشانه ی دل بعد تو ای دریغا با غمت از خویش بیرون گشته امدل فَگارم ، تیره روزم ، قامتم همچون کمانتا به جان آمد غمت چون لاله گلگون گشته امدر شبِ من نیست دیگر ماهرویی همچو توآفِتابا ! در غروبت ، با تو مدفون گشته امزخمیِ مِضرابِ اندوهم ، نگاهم...
قامت همچو سروش پشته پیل تنم بود چال رخ خیالش تاج این سرم بود مژه ی سیه فامش پرده خلوتم بود گهر سخن دهانش نقل محفلم بود شیرین طعم لبانش رونق این ، دلم بود عطر خوش وجودش جاری به پیرهنم بود رفت و نماند، چوفهمید هستی این دلم بود وصال گرم کامش خیال باطلم بود همین امشب زمستون ۱۳۸۲...
شبی سرد استشبی تاریکاز آن شبهای غمباری که دلبی تاب در آن استو چشمی خیساز باریدنِ غمهانه یاری این میان باشدنه غمخوارینه دلخواهی نه حتی دستِ پرمهریسکوتِ مطلقی جاریستمی جوید نگاهمآشنای یاری بیا بنگر! که تنهایم و روزم همچو شب تاریک بیا ای مهربان! ای ماه تابان شب تارم ! بادصبا...