همین که تو هر صبح در خیال منی حال هر روز من خوب است
شب ، راه گم می کنم در خمِ گیسویت و پیدا می شوم هر روز در صبحِ چشمانت
ناگهان صبح روشنی دیگر در شبی تاریک... می شود نزدیک!
تو را چون چای دلنشین صبح ، سر می کِشَمت داغ با دلگرمی گرم ِ صبح بخیر هایت ... شاید همان گم شده ی زیباترین فلسفه ی دوستی های ناب بشوی ...
شب چه صبور است چه آرامشی و چه دلِ بزرگی دارد که پایِ دلتنگیِ عاشقان تا صبح بیدار است شبتون به زیبایی عشقِ خدا و به لطافت مهر خدا
شده آیا؟ که شبی تا خود صبح فکر کنی؟ من پر از فکر توام هر شب خود را تا صبح...!
تمام شب به تو فکر کردم صبح ستاره بود که از چشم هایم فرو می ریخت
سلام صبح زیبا تون بخیر الهی حال دلتون خوب ساز زندگیتون کوک کوک خدایابرای دوستانم رقم بزن 1هفته حال خوب 1هفته آرامش 1هفته موفقیت 1هفته خیروبرکت
صبح،شروعِ عاشقیست پس عاشقانه شروع میکنم صبحِ دوست داشتنت را که وجودت شب و روزم را بخیر میکند
اگر صبح اسم کسی بود تو بهترین بودی تا صدایت کنم صبح؛ کسی که آفتاب دلیل اوست...
نسیم دلکشی درجان صبح است هزاران شعر در دیوان صبح است دو فنجان چایی از عشق لبریز بشو بیدار این فرمان صبح است
چیزی/یقه ی شب را میگیرد/صبح را/بیدار میکند/عطرِ تورا میدهد
نسیم، نفس های معطرش را هر صبح بر گونه های سرخابی کودکانه شان می دمد تا خواب را در سایه های کوتاه دیوار جا بگذارند و مشتاقانه تا حیاط منتظر مدرسه بدوند دیوارهای آجرنمای مدرسه را سراسر شور و شوق پر کرده است . کلاسها با آغوش باز در آستانه...
صبح شد ز لبت بوسه گلم لقمه بگیرم؟ بر پیرُهنت دست کشم ... دکمه بگیرم؟ گر ضعف مرا... گرفته باشد از تو؟ باز از سر قلاب لبت طعمه بگیرم؟
هر صبح زندگی برای ادامه پیدا کردن ، به دنبال بهانه میگردد ... و چه بهانهای زیباتر از چشمانت ! ️️
می خوام یه قلک بسازم از دلم که وقتی که صبح شد که رد شد تمام بد دلی ها تمام دلخوری ها تمام لحظه هایی که سر شد به ترس و به وحشت از اینکه یار نباشه رفیق و پا نباشه به عهدش وفا نباشه همه تلخیا رو بقچه کنم...
به صبح می مانی به طلوع عاشقانه خورشید به طراوت نسیم سپیده دم و آن هنگام که آغوشت بزرگترین آرزوی من است.. ️️
من تو را دوست دارم ،،، من ، تو را از خیلی قبلها دوست داشتم,, قبل از خورشید ، سحرخیزتر از صبح ،، قبل از ماه .. من تو را دورتر از زمین ،، نزدیکتر از زمان، من تو را پیش از شریعت پیش از سیب ،، من تو را...
برھنه گی را ھر صبح به تن می کند نرسیده به غروب عشق پشت شیشه به تاراج می رود ِ در نگاه سرد مانکن ھای بی سر !
صبح یعنی منِ دیوانه در آغوش تو بیدار شوم تو بخندی به منو میخِ همین خنده کِشدار شوم
کی می رسد آن صبح که من صدایت بزنم تو بگویی جانا
من از تو می مردم اما تو زندگانی من بودی تو با من می رفتی تو در من می خواندی وقتی که من خیابان ها را بی هیچ مقصدی می پیمودم تو با من می رفتی تو در من می خواندی تو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق...
صبحِ زود بود زنی روی سنگفرش خیابانی در برلین گَردِ باران را روی صورتش تحمل می کرد و تیزی چوبدستش را به زمین میکوبید و میرفت. تنها بود. همه آدمهای تنها در تمام شهر های جهان شبیه به هماند، پر از سکوت، با چشمهای تر، مسیر های تکراری، تنهای سرد...
شب ها نیستی ولی نگران من نباش ! شیشه_عطرت_را_بو_میکشم و_خیالت_را_در_آغوش_... اینگونه_شب_من_آغاز_می_شود و_تا_خود_صبح_بودنت_را_خواب_میبینم