متن عطیه چک نژادیان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عطیه چک نژادیان
مگو آن را که بخت یار بوده،
که او خود، رنج بسیار بوده.
شب و روزش به سختی شد معطر،
ز اشک خستگی، درکار بوده.
نه خواب آسودهای در چشم دارد،
نه راحت با دل زار بوده.
ز دست عیش، داغی بر دلش ماند،
غمش، همراز اسرار بوده.
به سرزنشها...
چرا ز تردیدها هراسان شویم؟
اسیراین وهم بینشان شویم؟
اگر نهایم از تلاش باک داریم
چرا ز دست قضا گران شویم؟
طلوع بخت از تلاش پیدا شد
چرا به شبهای بیگمان شویم؟
بیا ز طوفان شک گذر بکنیم
رهی به سوی سحر روان شویم
اگر ز بیم شکست خاموشیم
چگونه...
در این جهان که رنگ غم دارد
دل من از عشق حق، حرم دارد
چو شمعی در رهش فروزان شدم
که نور از این عشق، بیش و کم دارد
نه بیم طوفان، نه بیم شب دارم
دل من آرامشی از حرم دارد
جهان هر آنچه که دارد فانیست
خوشا دلی...
قرار ما به بهاری چو گلستان باشد
که واژه در نفس باد، غزلخوان باشد
همان دیاری که از عطر سخن لبریز است
ز حرفهای زمینخورده، گلستان باشد
گره زنیم به سبزه، دست در آغوش بهار
که این نسیم به شادی، نوسان باشد
ز زیر چشم تو شعری به طرب آغازد...
ز تیغ کین، دل عالم به تاب و تب افتاد
شکست ماه و زمین در غم عجب افتاد
شبی که تیغ ستم، بر جبین حق آمد
ز خونِ پاک ولایت، سپهر در شب افتاد
ندا ز مسجد کوفه، به آسمان برخاست
که عدل مطلق حق، در غروب شب افتاد
ملایک...
ماندگانیم و به گور خویش زندانیتر از مرده
در حصار یادها، تنهاتر و ویرانیتر از مرده
آن که رفته، رفت و از این خاک، بار اندوه خود برداشت
ما که ماندهایم، در هر لحظه، بارانیتر از مرده
زندهایم و خسته از این زیستن در خاک بیمرزی
گم شدیم در خویشتن،...
به حسودان که بر من حسادت کنند
دعا دارم از دل، به صد راستی و پند
خدایا، به هر آنکس که از بخت من
گرفتار کین است و پر دلگزند
چنان ده به او کامیابی و بخت
که از حسدش دور گردد زمن
به او آنچنان عزت و فتح ده...
تو هستی، ای جانِ جان، ای که در هر نفسم
نورِ عشقت جاری است، همچو مهری در قسـم
تو که باشی، غم نماند، دل نگیرد زین جهان
چونکه از لطف حضورت، گل کند صبحی جوان
چون تو هستی، من نترسم از شکست و از زوال
سایهات آرامشی شد در هجوم...
صیادشیرازی
ای صیاد دلها، شهید راه دین کردی جان فدا در رهِ حق، بیقرین
در سنگر عشق و حماسه، جانفشان نقش تو بماند به دلها، جاودان
با تیغ یقین، دشمن دین را شکستی فتح و ظفر از همت والای تو رستی
ای شیر دلاور، علمدار وطن نامت به نکوئی بُوَد...
به خود، ای دل، بنا کن زندگانی را
رها کن بیهده سود و زیانی را
به پای خویش، ره پیمای این دنیا
که کس نارد وفا، جز همزبانی را
چه نزدیکاند این یارانِ بیپایان
ولی آخر دهندت بینشانی را
مشو غرق امید مهر بیپایان
که آخر بشکفد راز نهانی را...
چه دنیایی است این، ای دل، عجب بیگانه و غمگین
که خاموشی من گردیده اندر دیدهها شیرین
من از هر فتنه و غوغا، ز هر مکر و فریب آزاد
ولی این خلوت خاموش شد انگیزهی توهین
چو گنجی خفته در ویران، نه کس جویای رازم بود
نه من با کس...
زمانبندی را نگر، ای دل من، بیشکیب
که خدا دارد برایت، طرحی از نوری نجیب
گامهایت را بگیرد، در مسیر سرنوشت
هرچه پیش آید ز حکمت، هرچه افتد در نوشت
هرچه باشد، خوب یا بد، راه او بیانحراف
در زمان او بیفتد، هر گره، هر پیچ و صاف
ساعتِ پروردگار...
اگر طول و عرض جهان در هم بنگری
جز مساحت قبر، در دستت هم خبری
چه سود از دنیای فانی که خاک است و زوال
که هرچه در دست داری، در پایان میرود به حال
حواست باشد، ای دل، که در این راهِ پرخطر
نه در غفلت باشی، که سرانجام...
آبشار، در دل صخرهها میریزد به شتاب
تا به دریا برسد، با سقوط های بیحساب
در مسیرخود، چه زیبایی و اقتدار دارد
که در دل سقوط، مقصد را در بر دارد
چو قطرهای که از کوه فرو میافتد به خاک
در دل شکست، آرامش دریا را مییابد پاک
زخم دل،...
دوستی از من پرسید چرا زآنان
که رنجی دهند، دلگیر نمیشوی؟
گفتم که هر دل در خود رنجی نهان است
که شاید از آن آگاه نباشد، بیگمان.
چرا از آدمها دلگیر شوم که هر دل
زخمهایی دارد که در دل نهفته است؟
چرا در خشم، آنان را بشکنم که هر...
مهربانی، نغمهای در جان دل
چون نسیمی در بهار آب و گل
چشمهای جوشنده از لطف و صفا
روشنیبخش ره شام بلا
دست گرمی بر تن سرمای درد
مرهمی بر زخمهای ناگزد
بیدریغ و بیغرور و بیریا
همچو باران در میان کهربا
هر کجا لبخند را معنا کند
غنچه را...
چمران به شریعتی:
روزی چمران، نامهای بنوشت با آه
در سوگ یاری بینشان، آزاده و ماه
گفتا که ای علی همراز شبهای سیاهی
رفتی و ماند این دلِ من بیپناهی
ای همسفر! ای خسته از داغِ جدایی
رفتی غریبانه، شدی افسانه، جایی
گفتی که باید زخمها را التیام داد
اما...
تو آفتاب محبت بیکرانهای
مهری که بیدریغ، به دلها نشانهای
چون شانهای که غصهی مویم ربوده ای
چون سایهای که بر سر من بیبهانهای
در چشمهای خستهی تو خواب گم شدهست
اما هنوز روشن و گرمِ ترانهای
دستت پناهگاه من از بادهای تلخ
آغوش تو امید منِ کودکانهای
وقتی که...
ای شهسوار واژه، علمدارِ بیقرین
ای آسماننشینِ زمین، شهید آوینی
از خون و عشق، دفتر تاریخ را نوشت
چشمت چراغ ظلمت این شب، شهید دین
مردی که از حریم حقیقت نرفته است
مردی که با شهادت و ایمان شده نگین
در وادی خطر، به یقین پا نهادهای
چون ذوالفقار حق،...
یکی هست در این عالم، ولی خاموش میماند
ولی در سینهی او عشق تو پرجوش میماند
سخن با تو نمیگوید، ولی در هر نفس بیشک
هزاران بار نامت بر دلش مدهوش میماند
به چشمش رنگ دلتنگی، به لب خاموشی محض است
ولی در فکر تو هر لحظهای، در جوش میماند...
هنوز از راه، جانا، زود، آرامی نخواهی یافت
که طوفانزده در عصر، بیفرجامی نخواهی یافت
جهان هر دم تو را خواند به پیش از وهم و ویرانی
در این گرداب بیرحمی، سرانجامی نخواهی یافت
دلت را خواب میگیرد، ولی بیدار میماند
که در این قرن پرآشوب، خوشفرجامی نخواهی یافت
بمان...
آدمی را بود قدرِ جان، مهربان
دل ز کینه تهی، از صفا بیکران
آن که روحش بزرگ است، آزاده است
دل ز زخمِ حسدها، فراغتشده است
عقده کم دارد و معرفت بیشتر
رهروِ عشق و پاکیست، بیکینهسر
لیک امان از دل تنگ و زهرآگهان
آن که با بغض، سازد هزار...
من مدیون غمی هستم که از جانم گذر کرده
مدیون زخمهایی که مرا از نو سحر کرده
مدیون دردهای سخت و بغضی در گلو مانده
که خاکستر نشد در من، که آتش شعلهور کرده
اگر آسان، رهی بودم به مقصد بیشتاب و غم
کجا این بال و پر، روحم به...