و زندگی آنقدر کوچک شد تا در چاله ای که بارها از آن پریده بودیم افتادیم
ساعت دیواری، ساعت دیواری من عزیزم رفته تو چرا بیداری من نمیخواستم بره این کلافم کرده زندگیمو میدم که فقط برگرده...
تو وقتی میبینی که من افسرده ام نباید بگذری، سکوت کنی، یا فقط همدردی کنی! بنا کننده ی شادیهای من باش! مگر چقدر وقت داریم؟ یک قطره ایم که میچکیم در تن کویر و تمام میشویم.