متن غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غمگین
می خواهم بنویسم، باور کنید می خواهم
اما نمی دانم از کدام زیبایی بنویسم¿
از چ بنویس¿
اصلا برای ک بنویسم¿
از کودک رها شده در خیابان بنویسم ک فقط حاصل یک شب هوس و لذت است و حال وبال گردن¿¡
یا از دستان سیاه نوجوانی ک نتیجه ی زباله...
مرا زین بغض رهایی نیست...
فاطمه عبدالوند
تلخ¡
مثله حال و روز دبیری ک با عشق برای دانش آموزانش درس اقتصاد تدریس می کند در حالی ک خودش دغدغه ی اجاره خانه ی هر ماهش را دارد...
فاطمه عبدالوند
خدایا عاجزَم دردَم دوا کن
به درگاهَت مرا حاجت روا کن
خداوندا دلِ مسکینِ ما را
زِ فضل و رحمتَت از غم رها کن
سحرموسوی
تعریفی از جنگ نداشتم
آن را نمی شناختم
توً هم نمی دانستی
من و تو خبر نداشتیم جنگ چه می کند
وقتی جنگ شروع شد ،خانه خراب شد اما تو بودی
من هنوز نمی فهمیدم جنگ تا کجا بد است
وقتی جنگ را فهمیدم که دیگر لب هایم نتوانست لبهای...
فڪر اینکه ڪل دنیامو بدم!
تا فقط یک ثانیه بتونم صورت ماهتو ببینم،،،خیلی شیرینہ:)))
اما محالہ که بشہ!
محال..!🙃🕊
میدونی مثل چی میمونه؟!:)
مثل اینکه برف بباره...اونم وسط گرمای ۴۰ درجه ی تابستان:)👐🏼
رهایی در آسمان نوشت!✍🏼✨
جانان بی جانم!🙃
بدون اسمم کپی نبینم‼️
یکی دیگه از قوانین زندگی اینه ک زیاد مثل پروانه دور کسی بچرخی؛ میگیره خُشکت میکنه میذاره لایِ دفترِ خاطراتش!
غم انگیز بود
انگیزِ حمل بُغضی چند تنی روی گلو
کاش کلا رفتنی در کار نبود
کاش می موند
برای همیشه...
کاش می دونست
دنیا در بود و نبودش چقدررررر فرق میکنه!
آخه من فکر می کنم هیچ رفتنی
حریف خاطره ها نمی شه...
من که رفتنی نبودم....
تو بند کفش هامو محکم کردی...
ولی شاید
دفعه دیگه،دیگه برگشتی...
باز همون کابوس لعنتی... قلبم ب تپش افتاده بود.. دستمو بلندکردم واباژور روپاتختی رو روشنش کردم نگاهی ب ساعت انداختم 3نصف شب بود... مدتها بود این کابوس لعنتی رومیدیدم... بازهمون چراغ و بوق پی درپی ماشین جلویی، صدای وحشتناکی ک منو ع خواب میپروند...گوشیمو برداشتم و ب عکسش زل زدم...
آه...درد هم دیگر تسکینم نمیدهد،مرگ که بیاید به بالینم از این دردها برایش گله ها دارم که میدانم خفه اش خواهد کرد،وبه این قضاوت ناعادلانه ختم خواهدداد،
محسن عزیرم
آرام از کنار کفش های نامرتب و شلوغ رد شد و کفش هایش را گوشه ای در آورد...
نوک انگشتی از روی موزاییک های سرد حیاط گذر کرد
با آرامش دستگیره خنک در را در دست گرفت و انتهای دستیگره را به سمت پایین کشاند
در را هُل داد و...
به کجا باید رفت ...
دل ما تنگ تر از تنهایی ست
دل ما ز غمگینی پرواز خفته ای
لنگیده است
در اوج تنهایی شخصی مرموز
یک شروع منتظر است
آن شروع...
که قصه ی آغازی یک خاطره است
به کجا باید رفت
به کجا بال گشود
و کجای سفر...
از مقابل او گذشتم..
میدانستم او کیست..
اما رفتارم ناآشنا بودنش را نشان میداد..
چشمانم فریاد میزدند تا لحظه ای او را ببینند..
قلبم خود را به دیواره ی قفس میکوبید تا لحظه ای صدای گرومپ گرومپش شنیده شود..
دستانم..
از آن ها نمیگویم..
اما..
مغزم به همه آن ها...
به گمانم اندوه،
پرنده ای ست تنها،
در غم جفت اش،
[غمگین]
که حدِ فاصلِ دو کوچ،
بال هایش را سست می کند.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)