گفته بودم چوبیایی غم دل باتو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
به خدا دل آلزایمر نمی گیرد! بفهمید آدم ها...
دلگیر نیستم که دل از دست دادهام دلجوییِ حبیب به صد دل برابرست
دل تنگ خویشتن را به تو میدهم، نگارا بپذیر تحفهٔ من، که عظیم تنگ دستم
آنکه دل کاشت،ولی دلهره برداشت منم.....
دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمیدانم
کاش جای شرم، گاهی دل به دریا می زدیم این که تنهاییم، تاوان خجالت های ماست
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم
یه نفر باشه که دلِ شنیدن داشته باشه گوش رو که همه دارن
کاش فردا خبرم را برسانند به تو هم تو آرام شوی هم دل سرگشته ی من..
شده جان بدهی جان ندهد؟ دل بدهی،دل بکند؟
یاد آن شب که دلش را به دلم داد بخیر...!
دل چاره ندارد جز سکوت... و چه طعم شوری دارد سکوتی را که نمیشود فریاد زد!
مرا تا دل بود دلبر که سهل است همه دین و دل و جانم تو باشی...... .
آمدنت قند را در دل من آب میکند برف را در دل زمستان
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
به یک بار از جهان دل در تو بستم.....
گفتینظرخطاست تودلمیبریرواست؟
دلِ درخت پُرازشکوفه باد چشمک می زند
به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار جواب داد فلانی ازان ماست هنوز
زمزمه های دل غربت زده ام را به نسیم سپردم تابرساند به تو.
مثل گیسویی که باد آن را پریشان می کند هر دلی را روزگاری عشق ویران می کند
دانهی سرخ اناریم و نگه داشتهاند دلِ چون سنگِ تو را در دلِ چون شیشهی ما
دل به نارنج لبت بستم و چال گونه هات یوسفم دیگر چرا من را به چاه انداختی؟