پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چون خیالت همه شب مونس و دمساز من است شرم دارم که شکایت برم از تنهایی...
آینه خیالت را گیسو می بافد انتظار پنجره کی می آیی...
زیر چتر آرزویم در خیابانی که نیستبا خیالت بال می گیرم کبوتر می شوم...
من با خیالتپیوندِ دلم را بسته امحالا تو ...هر کجا که دلت میخواهدبُرو...
شده دلتنگ بشی؟بغض کنی؟اشک بشی؟با خیالِت همه لحظه هامو من بارانم...
شب بود و تاریکآمدم از " تو" رد شومافتادم در چاله یِ "خیالت"...
گر بگویم با خیالتتا کجاها رفته اممردمان این زمانهسنگسارم می کنند...
می نشینم با خیالت چشم می دوزم به دردر هوایت شب به شب از عمر من کم می شود...
هر شب خیالت می شود مهمان و چایم حاضر استهر بار داغش می کنم شاید بمانی بیشتر...
گر بکوبم با خیالت تا کجاها رفته اممردمان این زمانه سنگسارم می کنند...
چشم هایم را که می بندم خیالت با دلم می رقصددروغ است اگر بگویم دربند چشم هایت نیستم...
دلتنگی رد پایت را در سینه میجویدتنهایی صدا میزند پاسخی نمیدهد خیالت...
خیالت بود اشکهایم ...بنفشه؛ دامن کبودش را پهن کرده بودلبهایِ بهار می سوخت.......
میخواهمعوض شودنقش هاتو در انتظاربمانیو برنگردممگر در خیالت...
همیشهیک نفرپشت شلوغیهای خیالت هستکه مدام دوستت دارد...که مدام دلتنگ توست...و تو، مدام بی خبری !...
خیالت را سوزانده امامان از دودش...
مادرم...دستهایت کجاست ، کنار بزند دلتنگی ام راخیالت همه جا با من است ،دلم گرمای بودنت را می خواهدنه سردی خیالت را ......
واز تمام تو تنها شب برایم مانده است و چشم هایم که خیالت را بهم می بافند.....
دیوانه نیستمفقطگاهی خیالتمی ایدروبرویم می نشیندبرایم چای می ریزد...
هرشب, دراتاقم را برای آمدنت, نیمه باز میگذارم, خیالت, نه می آید و نه فکر رفتن دارد...!...
گاه گداری ....نردبان می گذارم بروم پیش خدا تا ببینم چه خبر است؟خیالت دامنم را می گیرد......
همان بازی کنم با زُلف و خالت که با مَن میکند هر شب خیالت...
دو سومم را تو تشکیل میدهیالباقی را خیالت ... !...
با من خیالت همره است امشب ......
هر کجا باشی ، هستملحظه های با تو بودن را نفس می کشمچه در کنارت چه در خیالت...
خودم را به پارک آورده اممی خواهم روسری ام را در بیاورمتا آشوب بادخیالت را از لای موهایم بیرون بیاورد......