به اشتیاق رهایی پریدی از قفسم چقدر حسرت خوردم که آسمان نشدم
بیش ازاین نتوان حریف دا غ حرمان زیستن یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش به که ماند به که ماند به که ماند به که ماند
صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی
من بهشتم همه در دیدن خندیدن توست تا تو باشی نشوم خیره به لب های کسی!
آنچنان در همه جای دل من جا شده ای که به غیر تو نباشد دل من جای کسی
تقدیر گفته این مسافر بر نمیگردد تو ساده ای پشت سرش هِی آب میریزی...
دوستت دارم جوابش را نگو ممنون گلم می شود پاسخ دهی،ای جان عزیزم همچنین
عشق کفاره ی یک لحظه نگاه است فقط مثل افتادن از چاله به چاه است فقط
می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا برگها را می کند باد خزان از هم جدا
بر کشور جان شاهی ز اندوه دل آگاهی شادش چو نمی خواهی غمگین تر ازین بادا
سر ذوق آمدم از خنده ی تو،باز بخند بی تفاوت به جهان باش و فقط ناز بخند
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست
من نشان کرده ام تو را که ز تو دلخوشی های بی نشان آمد
با مردم بی غم نتوان گفت غم دل
چونکه اسرارت نهان در دل شود آن مرادت زودتر حاصل شود
دستِ گرمی وسطِ سوز زمستان بودی زود دلبسته شدن عادتِ دی ماهی هاست
می روم شاید کمی حال شما بهتر شود می گذارم با خیالت روزگارم سر شود
عزّت شاه و گدا زیرِ زمین یکسان است می کند خاک برای همه کس جا خالی
عاشقان کشتگان معشوقند هر که زنده ست در خطر باشد
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من آری به یمن لطف شما خاک زر شود
سایه شکن باش چو نور چراغ
خورشید گر از بام فلک عشق فشاند، خورشید شما، عشق شما، بام شمایید
عشق ما واقعه ای نیست که آخر گردد