غبار غم برود حال خوش شود حافظ
ما بی تو خسته ایم تو بی ما چگونه ای
ما بی تو در همیم تو بی ما چگونه ای
چقدر خوب و قشنگی چقدر زیبایی من از خدا که تو را آفرید ممنونم
کاش سرما بخورم دکتر من نسخه کند: عسل از کنج لب و تُرْشیِ لیمویت را
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟
ز دست رفت مرا بی تو روزگار دریغ
جز خیال روی او نقشی نیاید در نظر هرچه ما دیدیم و می بینیم آن جانان ما است
خلاصه ی همه ی بهانه ها این است: تو از یادم نمی روی
این خزان هم آمد و بگذشت و پیدایش نشد آنکه یک روزِ زمستانی رهایم کرد و رفت
سودای دلنشین نخستین و آخرین عمرم گذشته است و توام در سری هنوز
روزگاریست که سودای تو در سر دارم مگرم سر برود تا برود سودایت
من با تو به چشم آمدم و هیچ نبودم
هزار جهد بکردم که یار من باشی مرادبخش دل بی قرار من باشی
بازا که بی حضورت، خوش نیست زندگانی
عهد جوانی من، بگذشت در فراقت بازای تا ببویت، باز آیدم جوانی
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس زانسان شده ام بی سر و سامان که مپرس
خوشتر از دوران عشق ایام نیست بامداد عاشقان را شام نیست
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
رفیق بی وفا رنگش سیاه باد
من که با یاد تو دنیا را فرامش کرده ام از مروت نیست از خاطر به در کردن مرا
آرامش است عاقبت اضطراب ها
هر چند رفته ای و دل از ما گسسته ای پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای
به خدا که بی خدایی به از این خدانمایی