من دِلِ نفرین ندارم، پس دُعایت می کنم: بعد من دلدادهٔ یاری شوی، مثل خودت!
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار
هستی وُ در جهان من جشن است نیستی... خاک بر سرِ عالم
صحبت از ماندن یک عمر بماند به کنار قَدر نوشیدنِ یک چای بمانی کافیست…
ما را به غم کردی رها ، شرمی نکردی از خدا اکنون بیا در کوی ما ، آن دل که بردی باز ده
درختی ام که پر از قلب های کنده شده است ز خالکوبی غم های یادگار پرم
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تو سرگرمِ تماشایی ومن گرمِ تماشایت تماشای تماشایت تماشایی تماشایی ست
یک نکته فقط داشت قضایای زلیخا… عاشق شدن ارزنده ترین لکه ی ننگ است
ای رفته ز دل، راست بگو! بهر چه امشب با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟
صد بار اگر دایه به طِفل تو دهد شیر غافل مشو ای دوست که مادر شدنی نیست
تو صاحب زیباترین قلب جهانی ایکاش تا هستم کنار من بمانی
قسم به چشم تو ، که کور باد چشمانم اگر به غیر تو با دیگری نظر دارم
اَلا که از همگانت عزیزتر دارم شکسته باد دلم گر دل از تو بردارم
مرا دردی است دور از تو، که نزد توست درمانش
تَرک یاران کرده ای ای بی وفا یار این کُند؟ دل ز پیمان برگرفتی هیچ دلدار این کُند؟
بی عشق نشاط و طرب افزون نشود بی عشق وجود خوب و موزون نشود
هر کجا عشق اید و ساکن شود هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود
در میان این همه غوغا و شر عشق یعنی کاهش رنج بشر
ای که می پرسی نشان عشق چیست عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
هرچند می رود، بروم چای دم کنم شاید کمی نشست...خدا را چه دیده ای
اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد کشیده ایم در آغوش، آرزوی تو را
تو را دارم ای گل، جهان با من است تو تا با منی، جانِ جان با من است