بی عشق زیستن را ، جز نیستی چه نام است ؟ یعنی اگر نباشی ، کار دلم تمام است
من «عاشقم» گواه من این قلب چاک چاک
دیدن تو ببرد قاعده غم از دل
کنار شعلهٔ آتش بیا شعله به جانم زن که هم جانی و هم جانان وهم جانان جانانی
از خوشی های جهان درد و غمت ما را بس از زیادی عطای تو کَمَت ما را بس ما
آغوش تو شده ست حدود بهشت من شادم که با تو خورده گره سرنوشت من
چمدان بستی و از خاطره ها هم رفتی تا بمانم من و تنهایی خاطرخواهی
برای این که حالم بهترین حال جهان باشد کنار هفت سین تنها تو را من آرزو کرد
گرهگشایی دلهاست کار خنده تو
وقت آن شد که به گل، حکم شکفتن بدهی! ای سرانگشت تو آغاز گل افشانی ها!
پر است ساک من از خرده ریزهای عزیز پر است خاطرم از خاطرات یار و دیار
صد هزاران آرزو در قلب من باشد ولی هم نوای تو شدن امید فردای من است
مشکل شرعی ندارد بوسه از لب های تو میوه ی بیرون زده از باغ حق عابر است!
جهانی آرزو دارم ، به دور از جنگ و خونریزی خدایا مستجابش کن ، چه دنیای غم انگیزی
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست همچنانش در میان جان شیرین منزلست
من عشق می خواهم فقط، یک عشق معمولی دلتنگ باشم شانه ام باشی، همین کافی ست
به پایان خزان دل بسته بودم که زمستان شد شبیه بید خشک از بد به بدتر بود تغییرم
ساعت دل را عزیزم عاشقانه کوک کن تا طلوع عاشقی چیزی نمانده عشق من
دارد به سفر می رود امشب چمدانم با خاطره ای تلخ که من خالق آنم
موی سیاه و روی سفید و لبان سرخ تلفیق این سه رنگ، دل از ما ربوده است
حالا بیا قدم به قدم تا سفر کنیم حالا بیا که خاطره ها را مرور هم...
بیزارم از رهایی این روزهای خود یادش بخیر پای من و کنج دام تو
در زلف بی قرار تو باشد قرار دل بر یک قرار نیست دل بی قرار من
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی