پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
وقتی خیلی کوچیک بودیم همیشه ادای آدم بزرگ ها رو در می آوردیم یکم بزرگ تر شدیم، آرزوی بزرگ تر شدن می کردیم الان که بزرگ شدیم، خیلی دلمون می خواد خواب بچگی هامون رو ببینیم چون اون روزها پر از شادی و بی خیالی بود، یادآوری اون لحظات می تونه به ما حس خوبی بده. دلمون می خواد دوباره با دوستانمون بازی کنیم، زیر درخت ها قایم موشک بازی کنیم و بدون هیچ نگرانی، فقط بخندیم و لذت ببریم. شاید بزرگ شدن به معنای از دست دادن اون سادگی ه...
زندگی را خیلی ساده گرفته بودیم!از همان بچگی، فکر می کردیم آسان است، قرار است فقط خوش بگذرد، بزرگ شدن و لذت های دوران بزرگسالی و کلا این چیزها دیگر.اما این آن چیزی نبود که فکرش را می کردیمزندگی که می دیدیم سرابی بیش نبود!اما، اما هیچ کس نگفت قرار است بزرگ شدن این شکلی باشد!...این قدر سخت، حتی این قدر گاهی تلخ...!سخت می گیرد این آرزوی اشتباه دوران کودکی و سخت میگذرد این روز ها که اسمش را جوانی میگویند...ما که درون این دام و تله افتادی...
تنها چیزی که ممکن است الان حالم را بهتر کند اینست که به خانه برگشته باشم از آخرین روز مدرسه قبل از عید بوی فرش شسته شده ی نمناک بیاید.مامان برای من و آیدا لباسهای عید خریده باشد، شبیهِ هم.کفشهایم انقدر نو باشند که بتوانم از جعبه دربیاورم و روی فرش بپوشمش.پیک نوروزی را از کوله پشتی ام دربیاورم و با ذوق ورق بزنم. بعد کنار تنگ ماهی قرمز دراز بکشم و در حالی که ماهی ها را نگاه میکنم به عیدی هایی که خواهم گرفت فکر کنم.اصلا شاید امسال انقدر ع...
بچه که بودم همیشه دلم میخواست دوچرخه داشته باشمچون عاشق دوچرخه سواری بودموقتی می دیدم یکی دوچرخه داره، خیلی ناراحت می شدم ، چون منم دلم میخواست یکی از اون دوچرخه ها داشته باشم، یه دوچرخه که مال خودم باشه، کسی ازم نگیرتش، یه دوچرخه که برم توی کوچه و خیابون دور بزنم!بزرگتر که شدم، آرزوهام هم بزرگتر شدمسیر زندگی ناهموارتر شدآنقدر بین رسیدن و نرسیدن ها قرار گرفتمکه دیگه برای داشتن دوچرخه حسرت نمی خوردمیه روز که داشتم از کوچه مون رد می ش...
یادش بخیر!یک زمانی تمام دلخوشی مانبعد از مدرسه،همین عطر پرتقال و یک پتوی گرم و نرم بود،که دور خودمان بکشیم و ڪنار بخاری بنشینیم!آن موقع تمام دغدغه مان این بود که:\عروسک صورتی قشنگمان گشنه اش نشود وما حواسمان نباشد\عصرهایمان با لی لی و عمو زنجیرباف می گذشت...صبح ها امانمان نبود که دست وصورت بشوریم و یک لیوان شیرگرم و کمی نان و عسل که صبحانه هرروزمان بود را بخوریم و برویم با بچه های محله بازی کنیم!بعداز غذا پیشبندی می بستیم و می خ...
دلم برای کودکی ام تنگ شده....برای روز هایی که باور ساده ای داشتم،همه ی آدم هارو دوست داشتم....مرگ مادر«کوزت»را باور می کردم و از زن «تناردیه»کینه ی سختی به دل می گرفتم و بغض را ه گلویم را می بستمادرم که به بیروت می رفت می ترسیدم که مانند مادر «هاچ»گم نشود!!!دلم می خواست«ممل»را پیدا کنم،.از کنار نجاری ها که می گذشتم گوشه چشمی به دنبال«وروجک» می گشتم،تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بوددلم برای لحظه های دریایی و شیرینم تنگ ...
من دوبارکودکی کردم یکبار در دامانِ مادریکباردر آغوشِ تواین روزهاعجیب میل به بچگی دارم..♥️...
☔️♡ روی پنجه های پام وایسادم.دستمو با تموم توانم دراز کردم...ولی دستم به ظرف شکلات نرسید! مامان خونه نبود... صندلی خیلی سنگین بود! دلم شکلات میخواست!آروم قدمامو کشیدم سمت بیرون از آشپزخونه که خوردم بهش!دو تامون پخش زمین شدیمولی با دیدن هم غش غشخندیدیم... خواستم ازش بپرسم:میکائیل؟! تو میتونی صندلی برداری بذاری زیر پات... واسمشکلات از تو کابینت بیاری؟!ولی تا به خودم اومدم دل ازشکلاتا کنده بودم و پشتش،روی دوچرخه پرواز م...
☔️♡ بچه که بودم وقتی رویمبل سه نفره دراز میکشیدم...همیشه کارم این بود کهکلی پاهامو میکشیدم تا نوکانگشتام حداقل برسن به اون سرمبل و ذوق کنم که بزرگ شدم...حالا زمان خیلی زود گذشته و وقتی روی مبل سه نفره دراز میکشم، مچ پامم از سرش میگذره، اما دیگه ذوق ندارم... چون برام عادی شده آرزوهایپیش پا افتاده ی بچگیام :) ✨نه تنها من... بلکه برای همه مون! نگران نباشین، آرزوهای امروز تون روزمرگی های فردا تونن:)♡نویسنده: ریحانه غلامی...
☔️♡ بچه که بودم وقتی رویمبل سه نفره دراز میکشیدم...همیشه کارم این بود کهکلی پاهامو میکشیدم تا نوکانگشتام حداقل برسن به اون سرمبل و ذوق کنم که بزرگ شدم...حالا زمان خیلی زود گذشته و وقتی روی مبل سه نفره دراز میکشم، مچ پامم از سرش میگذره، اما دیگه ذوق ندارم...چون برام عادی شده آرزوهای پیش پا افتاده ی بچگیام :) ✨نه تنها من... بلکه برای همه مون! نگران نباشین، آرزوهای امروز تون روزمرگی های فردا تونن :)♡...
اتل متل جدایی ... عروسکم کجایی گاو حسن پریشون یه دل دارم پر از خون عشقم رفته هندسون خونم شده قبرسون یه عشق دیگه بردار یه دنیا غصه بردار اسمشو بذار بچگی تا اخر زندگی آچین و واچین تموم شد عمر منم حروم شد :(💔🥀...
اگه یه روز میخواستمت بزار به حساب بچگیم...
مادر جانمجوانی ات را با بچگی هایم پیر کردی...عشقم را تقدیمت می کنمتولد مبارک مادر عزیزم...
داستان من و زیبایی تو یک خط استبچگی کردم و از لای لجن گل چیدم...
تورو دوست دارم مثل حس دوباره ی تولدتتورو دوست دارم وقتی میگذری همیشه از خودتتورو دوست دارم مث خواب خوب بچگیبغلت میگیرمو میرم به سادگی …...
تکه ای از رو حم خیلی درد میکند آنجایش که پر بود از شیطنت های دخترانه دلم برای خودم تنگ شده من خیلی وقت است بچگی نکرده ام ......
گفت بعد ۲ سال دیدمت اندازه ۲۰ سال خانم شدی گفتم کسی نبود واسش بچگی کنم دیگه ...!...
تکه ای از روحم خیلی درد می کند !آنجایش که ؛پر بود از شیطنت های دخترانه...دلم برای خودم تنگ شده...من خیلی وقت است بچگی نکرده ام...
من اصلا نفهمیدم جوانی یعنی چه؟من یک راست از بچگی به سن کهولت رسیدم....