شب بُرده به تاراج طلوع نگران را... ای مرغ سحر از چه تو آرام نشستی!...
به خود بیا و ببین که دعاست یا نفرین
یکی شبیه خودت کاش همسرت باشد...
از مردم بد اصل نخیزد هنر نیک
کافور نخیزد ز درختان سپیدار.!....
لبخند تو را دیر زمانی ست ندیدم
یکبار دگر خانه ات آباد بگو سیب..!...
در این اجبار خمیازه دگر این گفتگو کم کن
من از بد مستی همواره از بنیاد بیزارم...
ژولیده دیدی ام به تمسخر
مکن نگاه
آلوده ی تو حال پریشان
طلب کند
علی مولایی...
کشته ی عشق زیاد است ولی اینگونه
جان به جان دادن ما پیش تو یکبار کم است...
میبرند از پیش چشمت نو عروس گله را
غیرتی هم باشی ای سگ،وصل زنجیری خفه...
چون غریبه جمع می بندی به جای ِ تو، شما
باز خوشحالم مرا آدم حسابی میکنی...
اه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد...
وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد...
هر چه گشتم لایقت پیدا نکردم نازنین
بی ریا و ساده میگویم فقط می خواهمت
اعظم کلیابی بانوی کاشانی...
بردار و دلیرانه بکش تیغ بر این تن
تا جان منی جان چه نیاز است در این تن
ایمان جلیلی......